سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش، بالاترین رستگاری است . [امام علی علیه السلام]
امروز: جمعه 103 آذر 2

شعر هفته

 چو ما به رهگذر عشق، خاکساری نیست
در انتظار خطر، چشم انتظاری نیست
عنان به شعله اگر داده‌اید، بشتابید !
به آفتابی امروز، روزگاری نیست
من از شهادت سبز بهار دانستم
چو لاله در چمن درد، داغداری نیست
سر از نیام تغافل کشیده‌ام چون تیغ
کجاست گردش دستی ! مرا قراری نیست
چنان سبکدل و عاشق نشسته‌ام بر موج
که جز حریم شهادت مرا کناری نیست
به دستهای پریشان باد بسپارید
کسی که در سر او شوق برگ و باری نیست

شاعر‏:عبدالجبار کاکائی 


 نوشته شده توسط محمد امیر حمیدی فر در دوشنبه 86/5/22 و ساعت 10:59 صبح | نظرات دیگران()

بسمه تعالی


یوسف گم گشته بازآید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
هرچه بنویسم به بی‌اطلاعییم بیشتر پی خواهی برد پس جز یک ت آیه قرآن چیز بیشتری نمی‌خواهم بنویسم اخلاق ظاهری را باید خوب کرد و این کار هم هنر هر کسی نیست، انشاء الله باطن انسان هم به کمک خدا خوب شود هرچه کردی در ته دل، زیاد علاقه به چیزی یا کسی پیدا نکن که از آن چیز ضربه خواهی خورد. توسل به ائمه معصومین داشته باش و در حال توبه و انابه و تضرع باش
8/10/1365


 نوشته شده توسط محمد امیر حمیدی فر در دوشنبه 86/5/22 و ساعت 10:57 صبح | نظرات دیگران()

رزمنده ای که شفا گرفت

موضوع کرامت: شفای نابینا

قبل از عملیات والفجر مقدماتی بود، شب جمعه برادران درخواست کردند که برای خواندن دعای پر فیض کمیل در مسجد پادگان جمع شویم. یکی از دوستان نابینا بود و جایی را نمی‌دید. قبل از اعزام هرچه تلاش کردند تا مانع از آمدنش به جبهه شوند موفق نشدند. می‌گفت:«می‌توانم لااقل آب برای رزمندگان بریزم».
آن شب در اواسط دعا بلند شد. مدام صدا می‌زد:«یابن‌الحسن (عج) مهدی جان کجا می‌روی؟ من نابینا هستم من نابینای چشم بسته را از این گرفتاری و فلاکت نجات بده».در حال گریه به راه افتاد و 20 متری جلو رفت و فریاد زد:«خدا را شکر خدا را شکر چشمانش باز شد، بچه‌ها دورش حلقه زدند و او را غرق بوسه کردند آن شب همگی خدا را شکر کردیم که امام زمان (عج) به مجلسمان عنایت نمودند.

راوی :جلال فلاح


 نوشته شده توسط محمد امیر حمیدی فر در دوشنبه 86/5/22 و ساعت 10:54 صبح | نظرات دیگران()

بازماندگان لشگر کوفه

ژنرال صباح الفخری در آغاز جنگ فرماندهی لشگر ده زرهی عراق را بر عهده داشت و پس از مدتی فرماندهی سپاه چهارم عراق شد او مدتی هم رئیس ستاد ارتش عراق بود. از میان 3 آجودان ویژه‌اش یکی از آنها سرهنگ عباس قیومه مسئول طراحی عیش و نوش او در بغداد بود. از معروفترین جنایتهای ژنرال ستم به اسیران ایرانی بود. اغلب اسیران ایرانی که در مقابل این گرگ پیر قرار می‌گرفتند شهید می‌شدند. یادم هست در عملیات فتح‌المبین، سوار بر هلی‌کوپتر از بالای سر اسرای ایرانی‌ها می‌گذشت و چون خیلی عصبانی بود و قصد داشت انتقام بگیرد دستور داد که همه‌ی آنها را تیرباران کنند، خلبان هم پذیرفت او حتی به سربازان عراقی هم رحم نمی‌کرد کسانیکه عقب‌نشینی می‌کردند یا نمی‌خواستند به این کشتار ادامه بدهند کشته می‌شدند. یکبار 400 سرباز عراقی و درجه‌دار را در مقابل چشمهای هزاران نفر از بینندگان بازی فوتبال اعدام انقلابی نمود. این جنازه‌ها بر روی زمین می‌غلتیدند و با خون خود زمین سبز را قرمز می‌کردند. پس از اعدام فرماندهان و اسیران ایرانی بسیاری از درجه‌داران عراقی که عقب‌نشینی کرده بودند در منطقه‌ی الدریهمیه، به دار آویخته شدند. صباح الفخری قسی القلب‌ترین فرمانده‌ی عراقی بود و هربار که مظلومی توسط او بر خاک می‌افتاد، ما به یاد صحنه‌ی کربلا و شمر بن ذی الجوشن می‌افتادیم هنوز بازماندگان لشگر کوفه در عراق زندگی می‌کنند.  


 نوشته شده توسط محمد امیر حمیدی فر در دوشنبه 86/5/22 و ساعت 10:49 صبح | نظرات دیگران()
لبخند های پشت خاکریز
رستم خان

      اولش که دیدیمش فکری شدیم از آن دسته آدم هایی است که پیش خدا ارج و قرب دارند و ما هم از تصدق سرش بلیط یک سره به بهشت را می گیریم و پارتی مان آن دنیا جور است و هیچ نگرانی بابت آتش و دوزخ و اژدهای هفت سر و آویزان ماندن هزار ساله نداریم. ریش داشت یک هوا. همیشه خدا تسبیح می گرداند و ما را نصیحت می کرد که کم شیطنت کنیم و بنده خوب خدا باشیم. اوایل کمی به حرفش تره خرد می کردیم و چیزی نمی گفتیم. اما بعد شورش را درآورد. شب و نصفه شب، وقت و بی وقت در نماز و عبادت بود، دست به سیاه و سفید نمی زد و ما جورش را می کشیدیم و حرص می خوردیم اما از ترس جهنم و شکستن دل و «دل شکستن هنر نمی باشد» و «دل به دست آوردن هنر است»، زبان به کام می گرفتیم.

     وقتی حرف از عملیات و نبرد با دشمن می رسید، چنان روی منبر می رفت و دم از شجاعتهای بی نظیرش می زد که ما به خود می بالیدیم که یکی از مشهورترین  و چالاک ترین رزمندگان دوران به دسته ما آمده و موقع جنگ دلواپسی نداریم و او یک تنه خودش یک لشکر است و اگر صدام از وجود او با خبر شود برای کله پشمالویش میلیون ها جایزه می گذارد. از نبردهای تن به تن با عراقی های چون غول بی شاخ و دم تعریف می کرد. از روزی گفت که یک تنه به قلب یک لشکر زرهی زده و از آن سو سالم بیرون آمده، درحالیکه پشت سرش صدها تانک و نفربر آتش گرفته و کشته های دشمن پشته شده، از زدن هواپیمای میگ دشمن می گفت که چطور با تیر بار باعث سقوطش شده و با قناسه دوربین دار نشانه رفته زده و چتر خلبان نگون بخت سوراخ شده و خلبان با کله افتاده تو مرداب و فقط چتر نجاتش بیرون مانده است. از ساعتی می گفت که نزدیک بوده صدام حسین را اسیر کند و صدام مادر مرده با کمک صدها بادیگارد و کماندو، از چنگ او گریخته و نصف عراق را به خاطر این جان به در بردن سور داده است. خلاصه کلام شد رستم تهمتن و ما چه ذوقی کردیم. اما این وسط سعید بود که حرص می خورد و به حرفهای رستم خان پوزخند می زد. تا اینکه قرار شد برای حمله به خط مقدم برویم.

     از ساعتی پیش رستم خان افتاده بود به تب و لرز و انگار که در آن هوای سرد زمستانی در سونا باشد، شرشر عرق می ریخت، یکی از بچه ها گفت: «برادر شما حالتان خوب نیست. بهتر نیست برای عملیات نیایید و وقتی حالتان خوب شد بیایید؟» تا رستم خان خواست این تعارف شابدالعظیمی را قاپ بزند، سعید با لبخندی موذیانه گفت: « این حرف ها چیه؟ این برادر به این بیماری ها عادت دارند. تازه امید و قوت ما به عابد و جنگجویی مثل ایشان است. زد و خدا نکرده ما تو محاصره افتادیم. اگر ایشان نباشد ما چه خاکی به سر کنیم؟ نچ! من صد در صد می دانم که ایشان هم تمایلی به ماندن ندارند!» رستم خان لب گزید و بعد گفت: «باشد می آیم. این بیماری مهم نیست!» سعید موذیانه خندید.

     سوار ماشین ها شدیم و راهی شدیم. بس که رستم خان لرزید من هم لرزه افتادم. با چشمانی گرد شده و دندانهای قفل شده با هر انفجاری که دور و نزدیک بلند می شد، سر می دزدید و رنگ می داد و رنگ می گرفت. همین که رسیدیم به خط اول و نبرد شروع شد، در یک لحظه رستم خان را دیدم که نعره کشان و واویلا گویان پشت به دشمن، رو به میهن چهار نعل و شلنگ تخته زنان می دود. تعجب کردم که چه شده است. کمی جلوتر سعید را دیدم که آش و لاش شده و هرهر می خندید. فکر کردم که موجی شده است. وقتی بالا سر سعید نشستم تا زخم هایش را ببندم سعید گفت: «دیدیش؟» سر تکان دادم که آره و گفتم: «بنده خدا سر تا پاش خونی بود. حتمی موجی هم شده بود، چون فریاد زنان می دوید!» سعید در حالیکه چهره اش از درد منقبض شده بود خندید و گفت: «چه می گویی؟ خون من پاشید رو بدنش. اولش غش کرد. من بدبخت سر حال آوردمش. دوباره تا مرا دید یک جیغی زد بدتر از سوت خمپاره و دِفرار. عجب رستم یلی بود!»

بعد از عملیات رستم خان را ندیدم. اما چند سال بعد او را در مراسمی دیدم که داشت از شجاعت هایش در جبهه می گفت و ملت حظ می کردند!


کتاب رفاقت به سبک تانک صفحه 47


 نوشته شده توسط محمد امیر حمیدی فر در چهارشنبه 86/5/10 و ساعت 7:3 عصر | نظرات دیگران()
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >
 لیست کل یادداشت های این وبلاگ
معرفی نشر سدرة
معرفی وبلاگ طلبه عصر انقلاب اسلامی
آماده شویم برای عَرِفتُ ...!؟
مادر مهربانی ....
محرم...
سلام بر محرم...
[عناوین آرشیوشده]

بالا

**طراح قالب: بسیجی 57**

بالا