سفارش تبلیغ
صبا ویژن
براى پاسبانى بس بود مدت زندگانى . [نهج البلاغه]
امروز: سه شنبه 102 اسفند 29

شبِ بیشه (شاعر : مصطفی علی پور)

فقط ستاره گواه عبور سرخ شماست
فقط ستاره شما را دید
کز آب‌های مجاور
شبی به بیشه زدید
کسی چه می‌دانست
که پشت پلک شمایان
چه شورشی خفته است
کسی چه می‌دانست
که در گلوی شما خرده‌های خورشید است
و این سپیده‌ی چشمان بی‌قرار شماست
کسی چه می‌دانست !
فقط ستاره شما را دید
کز آب‌های مجاور
شبی به بیشه زدید
و در سراسر آن شب
پرندگان، به هواداری شما خواندند
درخت‌ها به سر انگشت
ردّ پای شما را به هم نشان دادند
فقط ستاره شما را دید
و خفیه‌گاه شما را
به صخره و دریا
به چشمه و شب گفت
و صخره هیچ نگفت
و چشمه هیچ نرفت
به جستجوی شما
ماه
شبی به کوه زد
و ناپدید شد
فقط ستاره شما را دید
که خون سرکشتان را
شتاب تشنه‌ی سربی
برِ آسمان پاشید
فقط پلنگ به خونخواهی شما برخاست





منبع: مجله شاهد


 نوشته شده توسط محمد امیر حمیدی فر در سه شنبه 88/1/11 و ساعت 1:0 صبح | نظرات دیگران()

بوی بهشت می‌دهد آن چفیه سفید
وقتی که باز می‌شود از گردن شهیـد


 نوشته شده توسط محمد امیر حمیدی فر در دوشنبه 88/1/10 و ساعت 5:59 عصر | نظرات دیگران()

مهمان بــــــــــــــــــابـــــــــــــــــــــــا


در
اواخر سال 1382 یک کاروان دانشجویی برای زیارت و بازدید به اروندکنار،
منطقه‌ی عملیاتی والفجر هشت و مزار هشت شهید گمنام آمده بودند. در میان
آن‌ها دختر شهیدی که پدرش در عملیات والفجر 8 در منطقه‌ی فاو به شهادت
رسیده بود هم حضور داشت. برادران فرهنگی لشگر 25 کربلا موقع استقرار در
این منطقه در ضمن فضاسازی تمثال مبارک شهدای لشگر، عکس پدر شهیدش را نیز
بر مزار سنگرهای دایر شده نصب کرده بودند. وقتی چشم فرزند شهید به عکس
پدرش افتاد، پای عکس نشست و شروع به گریه کرد.
یکی از هم‌سنگران قدیمی پدر، او را دید سریع به نزد من آمد و گفت: «احمدی
فرزند سردار شهید کهنسال پای عکس پدرش دارد به شدت گریه می‌کند» شما
بیایید یک جوری ایشان را ساکت کنید. به اتفاق برادر رمضان‌نژاد به سراغش
رفتیم. گفت: «خواهش می‌کنم جلو نیایید، بگذارید به حال خودم باشم. زمانی
که بابام شهید شد من یک ساله بودم و الآن 18 ساله‌ام. به اندازه‌ی 17 سال
با بابا حرف دارم. می‌خواهم با بابام صحبت کنم.» کمی دورتر نشستیم. 15
دقیقه بعد آمد. گفتم: «عموجان به میهمانی بابا خوش آمدی. یقیناً شما مدعو
پدر هستید و ایشان الآن حاضر و ناظرند.
فرزند شهید کهنسال گفت: «وقتی که خواستم به اروند بیایم با مامان تماس
گرفتم تا او را در جریان این سفر بگذارم. وقتی مادرم گوشی را برداشت، گفت:
دخترم من از این سفرت اطلاع داشتم. گفتم: «چطور مادر؟ کی به شما گفت؟
گفت: «دیشب پدرت به خوابم آمد و گفت دخترم دارد می‌آید پیش من».


منبع:
کتاب خاک وخاطره
 


صفحه:
24

 نوشته شده توسط محمد امیر حمیدی فر در دوشنبه 88/1/10 و ساعت 5:57 عصر | نظرات دیگران()
 لیست کل یادداشت های این وبلاگ
معرفی وبلاگ طلبه عصر انقلاب اسلامی
آماده شویم برای عَرِفتُ ...!؟
مادر مهربانی ....
محرم...
سلام بر محرم...
کجایید ای شهیدان خدایی-...
[عناوین آرشیوشده]

بالا

**طراح قالب: بسیجی 57**

بالا