سفارش تبلیغ
صبا ویژن
برترین پارسایى نهفتن پارسایى است . [نهج البلاغه]
امروز: سه شنبه 102 اسفند 29

 

راهت را ادامه خواهم داد و به آنانی که می دانم زمانی دیگر تو را و راهت را و یارانت را نخواهند شناخت، خواهم گفت پرستوهایی بودند که نه زیستنشان چونان شما بود و نه رفتنشان. تویی که برای آزادی ایرانمان، برای آسایش آنانی که بعد ها سر آسوده بر زمین می گذارند.از جان مایه گذاشتی. و نمی دانند این آرامش را چه کسی برایشان به ارمغان آورده است. نمی دانند این سرمایه را مدیون کیستند، چون تو بدون هیچ منتی، بی نام و با نشان فدایی شدی. راهت را ادامه خواهم داد...


 نوشته شده توسط محمد امیر حمیدی فر در سه شنبه 87/6/19 و ساعت 4:43 عصر | نظرات دیگران()

 

 خدایا تو مرا عشق کردی که در قلب عشاق بسوزم. تو مرا اشک کردی که در چشم یتیمان بجوشم. تو مرا آه کردی که از سینه بینوایان و دردمندان به آسمان صعود کنم. تو مرا فریاد کردی که کلمه حق را هر چه رساتر برابر جباران اعلام نمایم. تو مرا در دریای مصیبت و بلا غرق کردی و در کویر فقر و حرمان تنهایی سوزاندی. خدایا تو پوچی لذات زودگذر را عیان نمودی، تو ناپایداری روزگار را نشان دادی. لذت مبارزه را چشاندی. ارزش شهادت را آموختی."(شهید دکتر مصفی چمران)


 نوشته شده توسط محمد امیر حمیدی فر در سه شنبه 87/6/19 و ساعت 4:39 عصر | نظرات دیگران()

روزی حضرت عیسی علیه‌السلام از صحرایی می‌گذشت. در راه، به عبادت‌گاه عابدی رسید و با او مشغول سخن گفتن شد.

در این هنگام، جوانی که به کارهای زشت و ناروا مشهور بود، از آن جا می‌گذشت. وقتی چشمش به حضرت عیسی علیه‌السلام و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز ماند.

همان جا ایستاد و گفت:

«خدایا! من از کردار زشت خویش شرمنده‌ام، اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش کند، چه کنم؟! خدایا! عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر!»

چشم عابد که بر جوان افتاد، سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت:

«خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناه‌کار محشور مکن!»

در این هنگام خدای برترین به پیامبرش وحی فرمود که:

«به این عابد بگو ما دعایت را مستجاب کردیم و تو را با آن جوان محشور نمی‌کنیم. چه، او به دلیل توبه و پشیمانی، اهل بهشت است و تو، به علِّت غرور و خودبینی، اهل دوزخ!»


 نوشته شده توسط محمد امیر حمیدی فر در پنج شنبه 87/5/24 و ساعت 7:25 عصر | نظرات دیگران()
جوان مجاهد

هنوز بیش از بیست و پنج سال از عمر مبارک علی علیه‌السلام نگذشته بود و از ازدواج پر برکتش با زهرا علیهاالسلام زمانی نرفته بود، که جنگ احد پیش آمد.

معمولاً مردان جوان پس از ازدواج، بیشتر در اندیشه زندگانی مشترک خویشند و به همسر و معاش و آینده خانواده خود می‌اندیشند، ولی علی علیه‌السلام درست در چنین هنگامی، خانه و خانواده را رها کرد و به دستور پیامبر صلی الله علیه وآله روی به میدان جنگ نهاد.

پس از جنگ، به پیامبر صلی الله علیه وآله گفت:

«یا رسول‌الله! هفتاد نفر در احد شهید شدند و حمزة‌بن‌عبدالمطلّب، سر سلسله آنان بود، امّا من از این فیض محروم گشتم و از شهادت به دور افتادم. بسیار ناراحت شدم که چرا فیض شهادت نصیبم نگردید!»

پیامبر صلی الله علیه وآله فرمود:

«یا علی! تو سرانجام شهید خواهی شد، امّا می‌خواهم بدانم هنگام شهادت، چگونه آن را می‌پذیری؟»

علی علیه‌السلام گفت:

«یا رسول‌الله! نفرمایید چگونه می‌پذیری، بفرمایید چگونه سپاسگزاری می‌کنی. این جا، جای صبر نیست، جای سپاس گزاردن است!»

انسان کامل ، صفحه 44


 نوشته شده توسط محمد امیر حمیدی فر در پنج شنبه 87/5/24 و ساعت 7:24 عصر | نظرات دیگران()

                        

 

امروز می خواهم از شهیدی بنویسم که حتی یه عکس روی اینترنت من نتونستم ازش پیدا کنم!

با این که مسئولیت کمی هم نداشته که بگیم خیلی گمنام بوده ، ولی خیلی غریب هست!

شاید هم خودش نمی خواهد که شناخته شود!

بیخود نیست که فرمانده ی سابق سپاه سردار صفوی درباه ی این شهید بزرگوار می گوید:

وقتی به آقا اسماعیل گفتم آمده ام شما را به عنوان فرمانده لشگر معرفی کنم، در جواب گفت: بهتر از من «غلامرضا جعفری» است. ایشان را بگذارید فرمانده لشگر، من تعهد می دهم، همان طور که با شهید زین الدین کار می کردم با آقای جعفری هم کار بکنم و تا آخر بایستم.
صفت دیگر برادر عزیزمان، مدیریت بالایش بود؛ بالاترین مدیریت در مجموعة لشگر، مدیریت ستاد است.
شهید صادقی در مقابل تدابیر فرماندهان تابع بود. وقتی تصمیمی راجع به یک مأموریّت گرفته می شد، می گفت: من تابع هستم.

سردار اکبری عزیز درباره ی این شهید بزرگوار چنین می گوید:


در جهاد اکبر, خودش را ساخته بود؛ هوا و نفسانیّت در او راهی نداشت. سراپا, عشق به خدا و امام و قرآن بود.

 

دیگه فکر کنم از لحاظ شخصیتی کمی شناخته اید این عزیز را !

و حالا سراغ خاطره ای که مد نظرم بود می رویم از سردار محمّد حسین آل اسحاق:
در فراق شهید «زین الدین», شهید «اسماعیل صادقی» دیگر آن اسماعیل سابق نبود. حال و هوای عجیبی یافته و به لطافتی عرفانی رسیده بود. در قنوت نمازهایش گریه می کرد و از خدا طلب شهادت می نمود.
«عملیّات بدر» که می خواست شروع شود دیگر دل توی دلش نبود. یادم هست که گردانها و واحدها به منطقه اعزام شده بودند و آقا اسماعیل هم آخرین امکانات عملیات را جمع و جور می کرد. در مقّر انرژی اتمی اهواز اتاقی داشتیم به نام «اتاق جنگ», ساعت یازده, دوازده شب بود که گفت:
- فلانی! اگر کسی سراغم را گرفت, توی اتاق جنگم؛ کاری دارم که باید انجام دهم.
گفت و در را پشت سرش بست.
 ساعتی بعد که از اتاق خارج شد, دیدم چشمانش از شدت گریه به قرمزی گراییده و صورتش نورانیّت خاصّی یافته. برخوردها و سخنانش به گونه ای شده بود که من احساس کردم دیگر ماندنی نیست!
از آنجا با خانواده اش تماس تلفنی گرفت و حرف هایی رد و بدل شد که من دیگر یقیین کردم رفتنش بی بازگشت خواهد بود.
هنگام حرکت به طرف خط, شهید یزدی – راننده شهید زین الدین – بود و حاج آقا ایرانی و ایشان. در بین راه نیز به آقای ایرانی گفته بود:
- حاج آقا! من دیگر از این مأموریّت بر نمی گردم, جان شما و جان لشگر!
و همان شد که گفت؛ در ادامة عملیات, با بال بلند «شهادت» به سمت پله های آسمان پل زد و با فرشتگان عالم بالا در آمیخت!


 نوشته شده توسط محمد امیر حمیدی فر در دوشنبه 87/4/31 و ساعت 12:30 عصر | نظرات دیگران()
   1   2      >
 لیست کل یادداشت های این وبلاگ
معرفی وبلاگ طلبه عصر انقلاب اسلامی
آماده شویم برای عَرِفتُ ...!؟
مادر مهربانی ....
محرم...
سلام بر محرم...
کجایید ای شهیدان خدایی-...
[عناوین آرشیوشده]

بالا

**طراح قالب: بسیجی 57**

بالا