سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دل، سرچشمه حکمت و گوش، آبگیر آناست . [امام علی علیه السلام]
امروز: جمعه 103 فروردین 10

                        

 

امروز می خواهم از شهیدی بنویسم که حتی یه عکس روی اینترنت من نتونستم ازش پیدا کنم!

با این که مسئولیت کمی هم نداشته که بگیم خیلی گمنام بوده ، ولی خیلی غریب هست!

شاید هم خودش نمی خواهد که شناخته شود!

بیخود نیست که فرمانده ی سابق سپاه سردار صفوی درباه ی این شهید بزرگوار می گوید:

وقتی به آقا اسماعیل گفتم آمده ام شما را به عنوان فرمانده لشگر معرفی کنم، در جواب گفت: بهتر از من «غلامرضا جعفری» است. ایشان را بگذارید فرمانده لشگر، من تعهد می دهم، همان طور که با شهید زین الدین کار می کردم با آقای جعفری هم کار بکنم و تا آخر بایستم.
صفت دیگر برادر عزیزمان، مدیریت بالایش بود؛ بالاترین مدیریت در مجموعة لشگر، مدیریت ستاد است.
شهید صادقی در مقابل تدابیر فرماندهان تابع بود. وقتی تصمیمی راجع به یک مأموریّت گرفته می شد، می گفت: من تابع هستم.

سردار اکبری عزیز درباره ی این شهید بزرگوار چنین می گوید:


در جهاد اکبر, خودش را ساخته بود؛ هوا و نفسانیّت در او راهی نداشت. سراپا, عشق به خدا و امام و قرآن بود.

 

دیگه فکر کنم از لحاظ شخصیتی کمی شناخته اید این عزیز را !

و حالا سراغ خاطره ای که مد نظرم بود می رویم از سردار محمّد حسین آل اسحاق:
در فراق شهید «زین الدین», شهید «اسماعیل صادقی» دیگر آن اسماعیل سابق نبود. حال و هوای عجیبی یافته و به لطافتی عرفانی رسیده بود. در قنوت نمازهایش گریه می کرد و از خدا طلب شهادت می نمود.
«عملیّات بدر» که می خواست شروع شود دیگر دل توی دلش نبود. یادم هست که گردانها و واحدها به منطقه اعزام شده بودند و آقا اسماعیل هم آخرین امکانات عملیات را جمع و جور می کرد. در مقّر انرژی اتمی اهواز اتاقی داشتیم به نام «اتاق جنگ», ساعت یازده, دوازده شب بود که گفت:
- فلانی! اگر کسی سراغم را گرفت, توی اتاق جنگم؛ کاری دارم که باید انجام دهم.
گفت و در را پشت سرش بست.
 ساعتی بعد که از اتاق خارج شد, دیدم چشمانش از شدت گریه به قرمزی گراییده و صورتش نورانیّت خاصّی یافته. برخوردها و سخنانش به گونه ای شده بود که من احساس کردم دیگر ماندنی نیست!
از آنجا با خانواده اش تماس تلفنی گرفت و حرف هایی رد و بدل شد که من دیگر یقیین کردم رفتنش بی بازگشت خواهد بود.
هنگام حرکت به طرف خط, شهید یزدی – راننده شهید زین الدین – بود و حاج آقا ایرانی و ایشان. در بین راه نیز به آقای ایرانی گفته بود:
- حاج آقا! من دیگر از این مأموریّت بر نمی گردم, جان شما و جان لشگر!
و همان شد که گفت؛ در ادامة عملیات, با بال بلند «شهادت» به سمت پله های آسمان پل زد و با فرشتگان عالم بالا در آمیخت!


 نوشته شده توسط محمد امیر حمیدی فر در دوشنبه 87/4/31 و ساعت 12:30 عصر | نظرات دیگران()
 لیست کل یادداشت های این وبلاگ
معرفی وبلاگ طلبه عصر انقلاب اسلامی
آماده شویم برای عَرِفتُ ...!؟
مادر مهربانی ....
محرم...
سلام بر محرم...
کجایید ای شهیدان خدایی-...
[عناوین آرشیوشده]

بالا

**طراح قالب: بسیجی 57**

بالا