سفارش تبلیغ
صبا ویژن
برترینِ فریضه ها و واجب ترین آنها برانسان، شناخت پروردگار و اقرار به بندگی اوست [امام صادق علیه السلام]
امروز: دوشنبه 103 آذر 5
جناب سرهنگ

اسمش یوسف بود. اما بخاطر انضباط و لفظ قلم حرف زدنش ما بهش می گفتیم جناب سرهنگ. دو سالی می شد که اسیر شده بود و با ما تو یک اردوگاه بود. بنده ی خدا چند بار افتاده بود به التماس که جان مادرتان این قدر به من نگویید جناب سرهنگ. کار دستم می دهید ها. اما تا می آمدیم تمرین کنیم که دیگر به او جناب سرهنگ نگوییم، باز از دهان یکی در می رفت و او دوباره می شد جناب سرهنگ.

تا اینکه یک روز در آسایشگاه باز شد و یک گله عراقی مسلح ریختند تو آسایشگاه و فرماندشان نعره زد: « سرهنگ یوسف، بیا بیرون!» یوسف انگار برق سه فاز ازش پریده باشد، پا شد و جلو رفت. فرمانده که درجه اش سرگرد بود گفت: «چشمم روشن. تو سرهنگ بودی و ما نمی دانستیم.» یوسف با خنده ای که نوعی گریه بود گفت: «اشتباه شده. من...»

ـــ حرف زیادی نباشه! ببرید این قشمار(مسخره) را!

تا آمدیم به خود بجنبیم یوسف را کت بسته بردند و دست ما بجایی نرسید. چند مدتی گذشت و ما از یوسف خبری نداشتیم و دل نگران او بودیم و به خودمان بد می گفتیم که شوخی شوخی کار دست آن بنده خدا دادیم.

چند ماه بعد یکی از بچه ها که به سختی بیمار شده بود و پس از هزار التماس و زاری کردن به عراقیها به بیمارستان برده بودند، پس از بهبودی برگشت اردوگاه. تا دیدیمش و خواستیم حالش را بپرسیم زد زیر خنده. چهار شاخ ماندیم که خدایا مریض رفت و دیوانه برگشت! که خنده خنده گفت: «بچه ها یوسف را دیدم!» همه از جا پریدیم:یوسف!

ــ دست و پایش را شکسته بودند؟
        ــ فکش را هم پایین آورده بودند؟
        _ جای سالم در بدنش بود؟
        ــ اصلاً زنده بود؟!

خندید و گفت: «صبر کنید. به همه سلام رساند و گفت که از همه تشکر کنم.»  فکر کنم چشمان همه اندازه ی یک نعلبکی گرد شد!

ـــ آره. چون نانش تو روغنه. بردنش اردوگاه افسران ارشد. جاش خوب و راحته.

می خوره و می خوابه و زبان انگلیسی و آلمانی و فرانسه کار می کنه. می گفت بالاخره به ضرب و کتک عراقیها قبول کرده که سرهنگ است. و بعد از آن، کلی تحویلش گرفته اند و بهش می رسند.

یکی از بچه ها گفت: «بچه ها راستش من تیمسارم!»


 نوشته شده توسط محمد امیر حمیدی فر در پنج شنبه 86/5/25 و ساعت 1:5 عصر | نظرات دیگران()

شعر هفته

 چو ما به رهگذر عشق، خاکساری نیست
در انتظار خطر، چشم انتظاری نیست
عنان به شعله اگر داده‌اید، بشتابید !
به آفتابی امروز، روزگاری نیست
من از شهادت سبز بهار دانستم
چو لاله در چمن درد، داغداری نیست
سر از نیام تغافل کشیده‌ام چون تیغ
کجاست گردش دستی ! مرا قراری نیست
چنان سبکدل و عاشق نشسته‌ام بر موج
که جز حریم شهادت مرا کناری نیست
به دستهای پریشان باد بسپارید
کسی که در سر او شوق برگ و باری نیست

شاعر‏:عبدالجبار کاکائی 


 نوشته شده توسط محمد امیر حمیدی فر در دوشنبه 86/5/22 و ساعت 10:59 صبح | نظرات دیگران()

بسمه تعالی


یوسف گم گشته بازآید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
هرچه بنویسم به بی‌اطلاعییم بیشتر پی خواهی برد پس جز یک ت آیه قرآن چیز بیشتری نمی‌خواهم بنویسم اخلاق ظاهری را باید خوب کرد و این کار هم هنر هر کسی نیست، انشاء الله باطن انسان هم به کمک خدا خوب شود هرچه کردی در ته دل، زیاد علاقه به چیزی یا کسی پیدا نکن که از آن چیز ضربه خواهی خورد. توسل به ائمه معصومین داشته باش و در حال توبه و انابه و تضرع باش
8/10/1365


 نوشته شده توسط محمد امیر حمیدی فر در دوشنبه 86/5/22 و ساعت 10:57 صبح | نظرات دیگران()

رزمنده ای که شفا گرفت

موضوع کرامت: شفای نابینا

قبل از عملیات والفجر مقدماتی بود، شب جمعه برادران درخواست کردند که برای خواندن دعای پر فیض کمیل در مسجد پادگان جمع شویم. یکی از دوستان نابینا بود و جایی را نمی‌دید. قبل از اعزام هرچه تلاش کردند تا مانع از آمدنش به جبهه شوند موفق نشدند. می‌گفت:«می‌توانم لااقل آب برای رزمندگان بریزم».
آن شب در اواسط دعا بلند شد. مدام صدا می‌زد:«یابن‌الحسن (عج) مهدی جان کجا می‌روی؟ من نابینا هستم من نابینای چشم بسته را از این گرفتاری و فلاکت نجات بده».در حال گریه به راه افتاد و 20 متری جلو رفت و فریاد زد:«خدا را شکر خدا را شکر چشمانش باز شد، بچه‌ها دورش حلقه زدند و او را غرق بوسه کردند آن شب همگی خدا را شکر کردیم که امام زمان (عج) به مجلسمان عنایت نمودند.

راوی :جلال فلاح


 نوشته شده توسط محمد امیر حمیدی فر در دوشنبه 86/5/22 و ساعت 10:54 صبح | نظرات دیگران()

بازماندگان لشگر کوفه

ژنرال صباح الفخری در آغاز جنگ فرماندهی لشگر ده زرهی عراق را بر عهده داشت و پس از مدتی فرماندهی سپاه چهارم عراق شد او مدتی هم رئیس ستاد ارتش عراق بود. از میان 3 آجودان ویژه‌اش یکی از آنها سرهنگ عباس قیومه مسئول طراحی عیش و نوش او در بغداد بود. از معروفترین جنایتهای ژنرال ستم به اسیران ایرانی بود. اغلب اسیران ایرانی که در مقابل این گرگ پیر قرار می‌گرفتند شهید می‌شدند. یادم هست در عملیات فتح‌المبین، سوار بر هلی‌کوپتر از بالای سر اسرای ایرانی‌ها می‌گذشت و چون خیلی عصبانی بود و قصد داشت انتقام بگیرد دستور داد که همه‌ی آنها را تیرباران کنند، خلبان هم پذیرفت او حتی به سربازان عراقی هم رحم نمی‌کرد کسانیکه عقب‌نشینی می‌کردند یا نمی‌خواستند به این کشتار ادامه بدهند کشته می‌شدند. یکبار 400 سرباز عراقی و درجه‌دار را در مقابل چشمهای هزاران نفر از بینندگان بازی فوتبال اعدام انقلابی نمود. این جنازه‌ها بر روی زمین می‌غلتیدند و با خون خود زمین سبز را قرمز می‌کردند. پس از اعدام فرماندهان و اسیران ایرانی بسیاری از درجه‌داران عراقی که عقب‌نشینی کرده بودند در منطقه‌ی الدریهمیه، به دار آویخته شدند. صباح الفخری قسی القلب‌ترین فرمانده‌ی عراقی بود و هربار که مظلومی توسط او بر خاک می‌افتاد، ما به یاد صحنه‌ی کربلا و شمر بن ذی الجوشن می‌افتادیم هنوز بازماندگان لشگر کوفه در عراق زندگی می‌کنند.  


 نوشته شده توسط محمد امیر حمیدی فر در دوشنبه 86/5/22 و ساعت 10:49 صبح | نظرات دیگران()
<   <<   21   22   23   24   25   >>   >
 لیست کل یادداشت های این وبلاگ
معرفی نشر سدرة
معرفی وبلاگ طلبه عصر انقلاب اسلامی
آماده شویم برای عَرِفتُ ...!؟
مادر مهربانی ....
محرم...
سلام بر محرم...
[عناوین آرشیوشده]

بالا

**طراح قالب: بسیجی 57**

بالا