گزیده ای از لبخندهای نبی مکرم اسلام
بشارت به پیرزن ها
پیر زنی از اهل مدینه به خدمت پیامبر رسید و عرض کرد: «یا رسول الله! دعا کن که من هم به بهشت بروم.» رسول خدا (ص) به شوخی فرمود: «پیرزن ها به بهشت نمی روند.» البته منظور اصلی پیامبر آن بود که اهل بهشت همه جوان هستند و اگر کسی در حال پیری هم از دنیا برود، خدا اول او را جوان می کند و بعد به بهشت می برد. پیر زن که حقیقت گفته پیامبر را نفهمیده بود، ناراحت شد و شروع به گریه کرد.
رسول خدا (ص) لبخندی زد و برای دلداری پیرزن فرمود: «آیا سخن خداوند متعال را نشنیده ای که در (قرآن) می فرماید: «ما زنان بهشتی را بصورت خاصی آفریده ایم ( که به پیری و بیماری دچار نمی شوند) و آنها را دخترانی باکره قرار داده ایم.»
دل پیر زن از بشارت پیامبر (ص) آرام گرفته و امیدوارانه به خانه اش برگشت.
«جامی» نیز این حکایت را به نظم در آورده و چنین سروده است:
کرد آن زال کهن سال سؤال از نبی کای شه فرخنده خصال
روز محشر که بهشت آرایند رستگاران به بهشت آسایند
شود آن منزل عالی وطنان راحت آباد چون من پیر زنان
گفت حاشا که چنان خوش وطنی گردد آرامگه پیر زنی
گل آن باغ جوانان باشند غنچه تنگ دهانان باشند
پیر زن چون ز نبی قصه شنید ناله از سینه پر غصه کشید
از فغان زمزمه غم برداشت وز مژه گریه ماتم برداشت
شد نبی مژده دهش چابک و چست که همه کهنه عجوزان ز نخست
یک به یک دختر دوشیزه شوند چون در آن روضه پاکیزه شوند
اول کار جوانی بخشند آنگه آمال و امانی بخشند
خواب آشفته
رسول خدا (ص) مشغول سخنرانی بود که مردی از میان جمعیت برخاست و گفت: «ای رسول خدا! من شب گذشته در خواب دیدم که گردنم را زدند و سرم افتاد. به دنبال سرم رفتم و آن را به جای خود بازگرداندم. تعبیر این خواب چیست؟»
پیامبر (ص) از شنیدن خواب عجیب و غریب مرد تبسمی کرد و چون می دانست این خواب آشفته تعبیری ندارد فرمود: «اگر شیطان با یکی از شما در خواب بازی کرد ( و صحنه های آشفته ای را در برابرتان مجسم ساخت) آن را برای مردم بازگو نکنید».
خدایا تنها من و محمد را بیامرز
رسول خدا (ص) در مسجد نشسته بود که مرد بادیه نشینی وارد شد و گفت: «خدایا من و محمد را بیامرز و کسی را هم با ما نیامرز.»
از دعای تنگ نظرانه مرد که رحمت بی انتهای خدا را آن قدر کوچک شمرده بود، پیامبر (ص) لبخندی زد و فرمود:«تو رحمت وسیعی را تنگ و کوچک شمرده ای! ( و خیال می کنی اگر خدا بخواهد همراه ما فرد دیگری راهم بیامرزد، جا برای آمرزش من و تو باقی نمی ماند.)»
شوخی صهیب
صهیب – یار با وفای پیامبر – از درد چشم به شدت رنج می برد و با آنکه می دانست خوردن خرمای تازه بر ناراحتی چشمش می افزاید، مشغول خوردن آن بود. رسول خدا (ص) که او را دید فرمود: «با آن که چشمت درد می کند آیا باز هم داری خرما می خوری؟!»
صهیب به شوخی عرض کرد: «ای رسول خدا! من با این طرف دهانم آن را می جوم و چشمم از آن طرف درد می کند.»
از پاسخ صهیب، لبخندی به زیبائی گلهای محمدی بر لبهای پیامبر (ص) نشست.
قصاص بوسه!
مردی به نام «خالد» زن جوانی را در کوچه های مدینه دید و از سر هوس و شهوت، به زور او را گرفت و بوسید. زن، ناراحت و خشمگین خدمت پیامبر رسید و به خاطر این ماجرا، از خالد شکایت کرد.
رسول خدا (ص) کسی را به دنبال خالد فرستاد. وقتی آمد، پیامبر حقیقت را از وی جویا شد. خالد به گناه خود اعتراف کرد و سپس گفت: «اگر زن می خواهد قصاص کند حرفی نیست، بیاید قصاص کند (و او هم مرا ببوسد.)»
از حرف خنده دار خالد، پیامبر و یارانش به خنده افتادند. آن گاه حضرت رو به خالد کرد و فرمود:«آیا دیگر این کار را نمی کنی؟» خالد عرض کرد: «نه، به خدا قسم دیگر این کار را نمی کنم ای رسول خدا» و به این تعهد، پیامبر خالد را بخشید.
بسم الله
مردی در حضور پیامبر (ص) مشغول خوردن غذا شد؛ اما از گفتن «بسم الله» غفلت کرد. وقتی آخرین لقمه غذا را به طرف دهان خود برد، به یاد آورد که «بسم الله» نگفته است. همان طور که لقمه غذا دستش بود گفت: «بسم الله، هم برای اول غذا و هم برای آخر غذا» و با این جمله، اشتباه خود را در ترک بسم الله جبران کرد.
رسول خدا (ص) که این کار عاقلانه را دید، لبخندی زد و فرمود: «شیطان همچنان با او می خورد (و شریک غذایش بود وقتی او «بسم الله» گفت و) خدا را یاد کرد، شیطان هر چه خورده بود بالا آورد.»
دوباره وضو بگیر
«سَلمی» نزد پیامبر (ص) آمد و از شوهرش – ابورافع – شکایت کرد و گفت: «ای رسول خدا! او مرا می زند.»
برای روشن شدن حقیقت «ابو رافع» را به حضور پیامبر آوردند. حضرت فرمود: «ای ابو رافع! تو با این زن چه کار داری؟ ( و چرا اذیتش می کنی؟)»
ابو رافع عرض کرد: «ای رسول خدا! او مرا اذیت می کند.»
پیامبر از همسر ابو رافع پرسید: «ای سلمی! چرا اذیتش می کنی؟» «سَلمی» مظلومانه پاسخ داد: «ای رسول خدا! به خدا قسم من اصلاً اذیتش نکرده ام. وقتی نماز می خواند. بادی از او خارج شد، من به او گفتم: رسول خدا به مسلمانان دستور داده که اگر بادی از آنان خارج شد، دوباره وضو بگیرند. من فقط همین را گفتم و او بلند شد و مرا زد».
پیامبر (ص) از حرف «سلمی» خنده اش گرفت و همان طور که می خندید فرمود: «ای ابو رافع! این زن تو را جز به خیر و خوبی فرمان نداده است (و تنها یک مسأله شرعی را به تو آموخته.)»
قدردانی از یک کار خوب
گدائی نزد پیامبر آمد و دست نیاز به سوی آن حضرت دراز کرد. در آن هنگام رسول خدا (ص) مالی نداشت تا بتواند حاجت مرد نیازمند را برآورده سازد. برای همین رو به اصحاب کرد و فرمود: «آیا کسی می تواند به من قرض بدهد».
مردی از انصار به پا خاست و گفت: «من می توانم ای رسول خدا».
حضرت فرمود: «پس به این سائل چهار بار خرما بده».
مرد انصاری نیز فرمان پیامبر را اجابت کرد و از خرماهای خود چهار بار شتر به مرد سائل داد و او را با دستی پر و دلی شاد روانه خانه و کاشانه اش ساخت.
پس از مدتی مرد انصاری خدمت پیامبر (ص) رسید و قرض خود را طلب کرد. حضرت فرمود: «ان شاءالله خواهم داد.»
چند روز بعد، مرد انصاری باز به خدمت رسول الله (ص) رسید. پیامبر این بار هم فرمود: «اِن شاءالله خواهم داد.» او که دیگر کاسه ی صبرش لبریز شده بود، با لحنی گلایه آمیز عرض کرد: «ای رسول خدا! شما مدام می گویید ان شاءالله خواهم داد.»
رسول خدا (ص) از این سخن خنده اش گرفت و سپس فرمود:«آیا کسی می تواند به من قرض بدهد؟»
مردی به پا خاست و عرض کرد: «من می توانم ای رسول خدا.»
- چقدر می توانی؟
- هر قدر شما بخواهید .
- پس به این مرد هفت بارِ خرما بده.
مرد انصاری خیلی تعجُّب کرد؛ زیرا او فقط چهار بار خرما به پیامبر قرض داده بود. عرض کرد: «حق من فقط چهار بار خرما بوده ای رسول خدا.»
پیامبر هم مهربانانه فرمود: « و چهار بار دیگر.» و از کار خوب مرد انصاری، با پاداشی بهتر قدردانی کرد.
هدیه
«نُعَیمان» - مرد شوخ طبع مدینه – عرب بادیه نشینی را دید که ظرف عسلی در دست گرفته بود و می خواست آن را بفروشد. نزد مرد بادیه نشین رفت و عسل را از او خرید: ولی از وی خواست که برای گرفتن پولش کمی صبر کند.
نعیمان ظرف عسل را برداشت و به طرف خانه رسول الله (ص) به راه افتاد. وقتی به در خانه پیامبر رسید، ظرف عسل را به اهل خانه داد؛ طوری که آن ها گمان کردند این عسل، هدیه ای برای رسول خداست.
نعیمان رفت؛ ولی مرد بادیه نشین به امید گرفتن پولش جلو در خانه پیامبر نشست. او فکر می کرد نعیمان سفارش او را به اهل خانه پیامبر کرده است. هر چه منتظر ماند تا کسی از خانه بیرون بیاید و پول عسل را بپردازد، خبری نشد. دیگر طاقتش سر آمد و با صدای بلند فریاد زد: «ای اهل خانه! اگر پول ندارید بدهید، لااقل عسلم را به من برگردانید.»
وقتی پیامبر صدای مرد بیابان نشین را شنید، حقیقت ماجرا برایش روشن شد و با شناختی که از نعیمان داشت، دانست این هم یکی از آن خوشمزگی های اوست. فوراً پول عسل را آماده کرد و به مرد بادیه نشین داد.
مدتی از این ماجرا گذشت. رسول خدا (ص) که «نعیمان» را دید، فرمود: «چرا این کار را کردی؟» او هم صادقانه عرض کرد «من دیدم که رسول خدا عسل دوست داد و آن مرد بادیه نشین هم عسل می فروشد» جواب نعیمان، تبسمی زیبا بر لب های پیامبر (ص) نشاند.
حلم محمدی!
عرب بیابان نشینی نزد رسول الله آمد و ردای ان حضرت را گرفت و به شدت کشید. از این کار ناشایست، سفیدی پایین گردن پیامبر نمایان شد و جای فشار ردا بر بدن حضرت باقی ماند. مرد بادیه نشین نه تنها از این حرکت زشت اظهار پشیمانی نکرد، بلکه به رفتار وقیحانه خود ادامه و به پیامبر گفت: «ای محمد! بگو از مال خدا که نزد توست مقداری به من بدهند.»
در مقابل این رفتار زشت و ناپسند، رسول خدا (ص) اصلا عصبانی نشد و در حالی که مهربانانه به مرد بادیه نشین لبخند می زد، دستور داد تا چیزی به وی بدهند.
این بنده من است
گروهی از مسلمانان عازم سفر شدند و برای آن که در راه دچار کمبود آذوقه نشوند، نعیمان را به عنوان مسئول توزیع و تقسیم غذا برگزیدند. در بین راه یکی از کاروانیان به نام «سُوَیبط» گرسنه شد و نزد نعیمان رفت تا برای سیر کردن خود از او چیزی بگیرد. نعیمان گفت: «بگذار همه بیایند بعد.» از این برخورد، سویبط دلگیر شد و تصمیم گرفت که هر طور شده آن را تلافی کند.
کاروانیان به راه خود ادامه دادند تا آن که به کاروان دیگری رسیدند.
سویبط نزد آن کاروان رفت و گفت: «من بنده ای دارم که می خواهم بفروشم. آیا شما او را می خرید؟» آن ها با اشتیاق گفتند: «آری» سویبط گفت: «ولی این بنده من خیلی خوش زبان و خوش طبع است. به شما خواهد گفت که من آزاده ام نه بنده. اگر دیدید چنین می گوید او را ببرید و به حرفش اعتنا نکنید.» آن ها هم پذیرفتند و بنده سویبط را در مقابل ده ماده شتر جوان از او خریدند.
سویبط خریداران را نزد نعیمان آورد و او را به عنوان بنده خود تحویل خریداران داد. آن ها بلافاصله طنابی در گردن نعیمان انداختند تا مبادا بنده ای که خریده بودند، فرار کند. هر چه نعیمان می گفت: «این مرد شما را مسخره کرده، من آزادم» آن ها قبول نمی کردند و می گفتند: «ماجرای تو را می دانیم.» و او را می کشیدند و با خود می بردند. بدین ترتیب سویبط از نعیمان انتقام گرفت و برخورد او را بر سر غذا، حسابی تلافی کرد.
وقتی همسفران نعیمان از قضیه با خبر شدند، خود را به خریداران رساندند و با بیان حقیقت، او را از دست آن ها رها ساختند.
پس از پایان سفر، اهل کاروان به خدمت پیامبر رسیدند و ماجرای شوخی سویبط با نعیمان را برای حضرت تعریف کردند. از شنیدن این ماجرا رسول خدا (ص) مدتی می خندید.
منبع: لبخند ستاره ها اثر غلامرضا حیدری ابهری
نوشته شده توسط محمد امیر حمیدی فر در سه شنبه 85/5/31 و ساعت 12:24 عصر |
نظرات دیگران()