سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پسر آدم آنچه بیش از خوراک روزانه‏ات کسب نمودى در آن گنجور جز خود بودى . [نهج البلاغه]
امروز: یکشنبه 103 آذر 4

8تا  بسیجی شهید ، 300 تا بسیجی به شدت زخمی

سرویس دفاع مقدس و انقلاب اسلامی : فرمانده سپاه سیدالشهدای استان تهران گفت: برای خنثی کردن تلاش عقبه فتنه‌ای که در خانه‌های تیمی کشف شد و ارتباطی که از آنها با بیرون مرزها و صهیونیست‌ها عیان شد، قریب به 300 نفر از جان‌برکفان بسیجی به شدت زخمی شدند.

به گزارش خبرگزاری فارس، سردار پاسدار علی فضلی فرمانده سپاه سیدالشهدای استان تهران عصر امروز چهارشنبه در نشست خبری با خبرنگاران، در خصوص وقایع اخیر اظهار داشت: ما نوکر مردم هستیم و به این خدمت خودمان افتخار می‌کنیم و مردم مطمئن باشند فرزندان آنها در سپاه و بسیج و نیروی انتظامی از هیچ تلاشی برای تأمین امنیت آنان فروگذار نخواهند کرد.
فضلی خطاب به عوامل مخل امنیت عمومی و عناصر اصلی پشت صحنه آشوب‌های اخیر هشدار داد: مراقت رفتارهای خودتان باشید و به گونه‌ای عمل نکنید که بیش از این باعث تلخ شدن کام ملت و شیرینی ذائقه دشمنان اسلام و انقلاب شوید.
وی افزود: مردم با امام (ره) و رهبری پیمان بسته‌اند که در هر مقطعی از تاریخ انقلاب و کشور که دشمنان به فتنه‌انگیزی بپردازند با آنان به شدت برخورد کنند و با کور کردن چشم فتنه بساط آنان را برچینند.
فرمانده سپاه سیدالشهدای استان تهران با تأکید بر اینکه تن دادن به قانون و تسلیم شدن در برابر اراده و خواست ملت ایران تنها نسخه‌ای است که می‌تواند در شرایط فعلی باعث نجات فریب‌خوردگان و پیاده نظام استکبار جهانی گردد، اضافه کرد: لذا ما به آنها توصیه می‌کنیم تا دیر نشده به دامان پرمهر و عطوفت نظام اسلامی و ملت بزرگوار ایران بازگردند و بیش از این خود را بازیچه دست آمریکا، انگلیس و رژیم صهیونیستی نسازند.
ادامه مطلب...

 نوشته شده توسط محمد امیر حمیدی فر در پنج شنبه 88/4/4 و ساعت 8:7 عصر | نظرات دیگران()

گفت و گو با حاج مهدی سلحشور قسمت (2)

 

ـ اگر فقط یک عکس بخواهی توی اتاقت بزنی، عکس کیست؟

شهید جابری، خیلی دوستش دارم. بعضی از شهدا به خاطر جلوه‌ای که بیشتر توی زندگی انسان داشتند الان بیشتر برای آدم نقش بازی می‌کنند. وگرنه هیچ تفاوتی در آنها نیست. من با شهید جابری یک ارتباط روحی خاصی دارم. اندازه ظرفیت کوچک خودم. به خاطر اینکه هم بچه محله‌مان بود، هم من را جبهه برد، هم طلبه فاضلی بود، هم مداح خیلی خوبی بود، هم مسئول گروهان ما بود، هم در مدتی که جبهه بودم پای رکابش بودم، آخرین لحظاتی هم که شهید شد تنها کسی که کنارش بود، من بودم.

 

ـ می‌شود آن لحظه را برای ما به تصویر بکشید!

شهادتش برایش یقین شده بود. به خود من مکرر می‌گفت که این عملیات، عملیات آخر من است. لذا من خیلی ترس داشتم که نکند واقعاً این حرف او به واقعیت بپیوندد. خیلی دلهره داشتم. یکی ـ دو تا نکته کوچک دارد دربارة این شهید. چون خیلی به گردن من حق دارد، این نکات را با مقدمه‌ای عرض می‌کنم:

 

اولاً که یک جمعی بودند که این جمع واقعاً جمع بی‌نظیری بود، رفقاتشان و دوستی‌شان چیزی به غیر از خدا در آن موج نمی‌زد و اینها دیوانه همدیگر بودند. این که همدیگر را دوست داشتند، فقط به واسطه آن سجایای اخلاقی بود که داشتند. مثلاً وقتی شهید جابری از شهید حشمتی تعریف می‌کرد، می‌گفت علی‌اکبر این‌جوری نماز می‌خواند، علی‌اکبر این‌جوری شب‌زنده‌داری می‌کرد. از آسایشگاه که آمدیم بیرون که برویم سرپست، چون من بچه‌سال بودم، گفت وضو گرفتی؟ گفتم مگر وضو می‌خواهد؟ گفت سرپست رفتن تو مثل نماز خواندنت است. نباید بدون وضو باشی. این برجستگی‌ها بود که دیوانه همدیگر شده بودند. جمعی بودند که تک‌تکشان شهید شدند. یعنی ارتباط روحی این‌قدر زیاد بود که نمی‌توانستند به معنای واقعی فراق همدیگر را تحمل کنند. بعد از شهادت شهید حشمتی. یادم است که شهید جابری به معنای واقعی، مثل یک بچه گریه می‌کرد و می‌گفت بعد از علی‌اکبر، من زندگی را نمی‌خواهم. می‌گفت بدون علی‌اکبر نمی‌توانم نفس بکشم. کربلای پنج علی حشمتی شهید شد، دقیقاً شش ماه بعد خودش شهید شد. آن شش ماه چه گذشت بر شهید جابری، خدا می‌داند. در آن شش ماه، یک بار هم از او جدا نشدم، چون واقعاً من دیدم که زندگش‌اش در آن شش ماه با قبل چه تغییراتی کرد.

عجیب است که وقتی مجروح شد و او را بردند عقب، در بیمارستان امام خمینی(ره) تبریز شهید شد. یکی از آخرین جملاتی که در آنجا و قبل از شهادتش گفته بود این بود که: بچه‌ها بیایید رفاقت‌هایمان را بر یک مبنایی بگذاریم که قیامت هم امتداد داشته باشد. در قیامت هم به درد همدیگر بخوریم. فقط برای این دنیا نباشد. خدا را شکر می‌کنم که رفقایی به من داد که قیامت هم به دردم می‌خورند. چه رفاقت‌هایی! هر وقت صحبتش می‌شد گریه می‌کرد و می‌گفت مثلاً محمد شفیعی من را کشید عقب. من مجروح شدم، نتوانستم محمد شفیعی را بکشم عقب. قیامت چه‌جوری به محمد نگاه کنم؟

احساس می‌کنم از شهدایی بود که خیلی‌خیلی خدا امتحانش کرد تا او را برد. یادم است در کربلای هشت نشسته بودیم در این کانال‌هایی که تازه آزاد شده بود که خبر شهادت یکی از بچه‌ها را آوردند که رفیق مشترک من و شهید جابری بود. شهید رضا کچویی. وقتی شب عملیات داشت می‌رفت آن جلو، به من گفت صبح من قطعاً شهید می‌شوم. عطری داشتم. گفت رسیدی بالای سرم در کانال، حتماً از این عطر به سر و صورت من بزن.

صبح آمدم در کانال، از کنارش داشتم رد می‌شدم، دیدم یک شلوار پلنگی پوشیده، نقش و نگار خاصی داشت، تک بود، دیدم در کانال افتاده. شناختمش، کشیدمش در سنگر و عطر را درآوردم و سر و صورتش را عطر زدم و بعد یک عکس امام در جیبش بود که آن عکس را من هنوز دارم. آمدم در سنگر و دیدم که خبر شهادت شهید کچویی به شهید جابری زودتر از من رسیده. نشستیم. در سنگر، چند تا از بچه‌هایی که بعداً شهید شدند هم نشسته بودند. شهید شکاری بود که برادر سه شهید بود، شهید جابری، خیلی منقلب بود. به علی شکاری می‌گفت: علی جون ما عشق‌مون به خدا یه طرفه است، ما هر چی داریم ناله می‌زنیم، هر چی داریم راز و نیاز می‌کنیم، کسی ما رو تحویل نمی‌گیره. دو سه بار مجروح شده بود، جراحت‌های خیلی شدید. در فکه، عاشورای سه، یک گلوله آرپیجی خورده بود کنارش، دل و روده‌اش ریخته بود بیرون، در آن وضعیت بحرانی عاشورای سه که لشکر ده هم خیلی تلفات داد. شهید شفعیی رسیده بود کنارش، دل و روده‌اش را جمع کرده بود و ریخته بود توی شکمش و با چفیه بسته بود. عراقی‌ها غالب شده بودند و بچه‌ها عقب‌نشینی کرده بودند. علی (خدا بیامرز) مانده بود پیش عراقی‌ها. تا پس‌فردایش بچه‌ها کار کردند و عراقی‌ها را زدند عقب. این جنازه را بردند به عقب و در سردخانه اهواز فهمیدند زنده است. دو روز در وضعیت فکه زنده مانده بود. در عملیات نصر 4، در آن شش ماه بعد از کربلای 5، واقعاً به‌هم ریخته بود. یعنی واقعاً آن علی که ما می‌شناختیم، دیگر نبود. یک روز دیدم خیلی منقلب است در اردوگاه. ما سردشت بودیم. گفتم: چرا منقلبی؟ گفت: آیه قرآن را شنیدی که الان داشت رادیو می‌خواند؟ بلندگو داشت پخش می‌کرد. گفتم: نه. رفت قرآن آورد و شروع کرد به خواندن: أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ تَدْخُلُوا الْجَنَّهَ وَلَمَّا یَأْتِکُمْ مَثَلُ الَّذِینَ خَلَوْا مِنْ قَبْلِکُمْ مَسَّتْهُمْ الْبَأْسَاءُ وَالضَّرَّاءُ وَزُلْزِلُوا حَتَّى یَقُولَ الرَّسُولُ وَالَّذِینَ آمَنُوا مَعَهُ مَتَى نَصْرُ اللَّهِ أَلا إِنَّ نَصْرَ اللَّهِ قَرِیبٌ. این آیه را مرتب می‌گفت. مثل روضه و گریه می‌کرد. مثل روضه گودال قتلگاه، می‌نشست این آیه را می‌خواند. تقریباً دو هفته قبل از شهادتش بود. مکرر این آیه را من می‌شنیدم که می‌خواند و گریه می‌کرد. شما فکر کرده‌اید که آیا ما هیمن‌جوری شما را وارد بهشت می‌کنیم؟ آیا یاد ندارید چه امتحاناتی از گذشتگان کردیم؟ چه سختی‌هایی بر پیامبر و یارانش وارد شد؟ تا جایی که خود پیامبر فرمود: «متی نصر الله»، که ندا رسید: «الان انّ نصرالله قریب»، نصر و یاری خدا نزدیک است. انگار اصلاً این آیه او را زیرورو کرد. کسی که دیگر داشت می‌ترکید، می‌گفت بیست سال دیگر جنگ طول بکشد، من می‌آیم. اما آن شب می‌گفت من این عملیات آخرم است و شهید می‌شوم.

 

ـ از کجا فهمیده بود که باب شهادت به رویش باز شده است؟

یک نکته ظریف دیگر هم داشت و آن اینکه: کسی که چندبار این‌طور مجروح شده بود، طلبه فاضلی بود، مداح خیلی خوبی بود. بعضی از بچه‌ها بودند که همه انتظار شهادتش را می‌کشیدند. یعنی می‌گفتند یقیناً فلانی رفتنی است. یادم است بچه‌ها وقتی به‌هم می‌رسیدند، می‌گفتند علی هنوز زنده است؟ یعنی از شهید جابری چه خبر؟ کربلای هشت یک شب در خط مانده بود. می‌گفت کربلای هشت فهمیدم که هر وقت بخواهم بروم می‌توانم بروم، دست خودم است. این دفعه می‌خواهم بروم و می‌روم. گفت: اگر من نرفتم تو به همه چیز من شک کن. خیلی محکم می‌گفت در این عملیات من می‌روم. نصر 4، وقتی داشتیم می‌رفتیم بالا، ما تویوتای آخر بودیم، ایستاده بودیم پشت کابین تویوتا. دستش را گذاشت روی دستم و گفت: مهدی یک وصیت کنم می‌توانی انجام بدهی؟ گفتم: بگو، اگر بتوانم انجام می‌دهم، هر چه باشد. گفت: وقتی شهید شدم، این سربند من را اصلاً نگذار کسی باز کند. یک سربندی داشت که یک شهیدی نوشته بود و به یک شهید دیگری رسیده بود، و اوهم از سر دیگری باز کرده بود. همه منتظر بودند که علی بیفتد تا این سربند را از سرش باز کنند. نوشته بود «انا زائر الحسین». گفت من وقتی افتادم (نگفت حالا اگر رفتنی شدیم و اگر و اما هم نگفت) این سربند من را نگذار کسی باز کند. بعد که رفتیم بالا، در اوج درگیری بود و من و شهید جابری طرف تپه بودیم که دور نزنند. جایی نشسته بود. درگیری خیلی نزدیکی بود. شاید فاصله ما و دشمن پانزده ـ بیست متری بیشتر نبود. درگیری شدیدی بود. ما لحظاتی رسیدیم که اگر نمی‌رسیدیم گردان حضرت علی اکبر(ع) تا چند دقیقه بعد شاید تپه را از دست می‌داد. چند تا از بچه‌هایشان بیشتر نمانده بود و با چنگ و دندان تپه را نگه‌داشتند. وقتی به تپه‌های دوقلو رسیدیم بچه‌ها مواضع را خیلی محکم کردند و درگیری شدید شد. آن سنگری که سمت راست جای مهمی هم بود، دو تا بچه‌هایشان آنجا را پوشش داده بودند که از آنجا دور نخورند، ما رسیدیم یکی‌شان شهید شد. همان دو تا، یکی دیگرشان هم جنازه‌اش آنجا افتاده بود. شهید جابری سمت راست سنگر نشسته بود. آن بنده خدایی که زنده مانده بود گفت: دو تا از بچه‌های ما را اینجا زدند. اینجا ننشینید. شاید هفت ـ هشت دقیقه نگذشت که خودش را هم زدند. یعنی سومی‌شان هم در آن سنگر تیر خورد. شهید جابری نشست آنجا. شب پرستاره‌ای بود. سرش را بلند کرده بود سمت آسمان. من ندیدم که یک تیر بزند. همین‌جور سرش را بلند کرده بود به آسمان و اشک می‌ریخت و این آیه را می‌خواند که: «أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ تَدْخُلُوا الْجَنَّةَ...» می‌خواند و اشک می‌ریخت. ایامی بود که تازه اخوی ما فیلم «پرواز در شب» را بازی کرده بود. گفت، مهدی برو آرپی‌جی را بردار. می‌خواهم یک آرپی‌جی بزنی وسط آن دوشکایی که دارد می‌زند. ببینم یاد مهدی نریمان را می‌توانی زنده کنی؟! رفتم و از پشت تپه دور زدم و آرپی‌جی گیر آوردم و چند تا موشک گیر آوردم و بردم کنارش. آمدم دیدم دوباره نشسته و دارد این آیه را می‌خواند و گریه می‌کند. به او گفتم که علی جان این کنار خیلی دارند می‌زنند. تیربار دشمن گرفته بود سمت ما و داشت می‌خورد به کنار سنگر، اما خدا را گواه می‌گیرم که احساس می‌کنم کاملا آزاد شده بود. نه حرف من را می‌شنید، نه متوجه دور و برش بود که چه اتفاقی دارد می‌افتد. بعد من آرپی‌جی را که زدم، آنها هم طرف ما می‌زدند، یک رگبار گرفت به طرف ما. احساس کردم خیلی از تیرها وسط ما خورد. دیدم به پشت افتاد زمین. حالت خیلی عجیبی داشت. شب‌ها که ستاره زیاد بود عادت داشت می‌خوابید و به ستاره‌ها نگاه می‌کرد. فکر کردم طبق آن عادتش خوابیده و به ستاره‌ها نگاه می‌کند! هیچ روضه‌ای اندازه روضه در بستر خواندن حضرت زهرا(س) و مردّد بودن حضرت اسماء که نمی‌داند حضرت را صدا بکند یا نه، با دل من بازی نمی‌کند. احساس می‌کنم اندازه ظرف کوچک خودم این روضه را درک کردم که می‌گوید من جرأت نمی‌کنم حضرت زهرا(س) را صدا بزنم. شاید دو ـ سه دقیقه می‌خواستم صدایش بزنم، جرأت نمی‌کردم. می‌گفتم اگر صدا بزنم و جواب ندهد، من چه کار کنم؟ چون آن موقع زندگی ما گره خورده بود به علی. دیگر بعد از دو ـ سه دقیقه دل به دریا زدم و صدایش زدم. خیلی هم عاشق حضرت علی اصغر(ع) بود. دیدم تیر خورده به گلویش. خیلی منقلب شدم و روی سینه‌اش افتادم و گریه کردم. به سختی گفت: جانِ همان حضرت زهرا(س) که دوست داری، اینجا ننشین. الان می‌زنند تو را. خیلی هوای مرا داشت. دیدم خیلی عذاب می‌کشد و با این وضعیت دارد اصرار می‌کند. گفتم جان همان حضرت زهرا(س) اگر من را شفاعت می‌کنی، من بروم. اگر شفاعت نمی‌کنی که نمی‌روم. گفت قول می‌دهم که شفاعت کنم. بلند شو. تو رو خدا اینجا ننشین. الان می‌زننت. بلند شدم و آمدم. بردنش عقب و دو ـ سه روز هم در بیمارستان امام خمینی تبریز بستری بود و آنجا شهید شد.

 


 نوشته شده توسط محمد امیر حمیدی فر در پنج شنبه 87/2/26 و ساعت 8:0 صبح | نظرات دیگران()

گفت و گو با حاج مهدی سلحشور:

 

 

عاشورای ما عاشورای خمینی است
 

 جعفر خانواده سالمی نداشت. پدرش مشروب‌خوار بود و تارک‌نماز؛ اما او توی این خانواده یک چیز دیگر بود. معنویتش، اخلاقش، ارتباطش با اهل‌بیت و... آخرش هم توی عملیات نصر شهید شد

 

بعد از عملیات کربلای پنج بود، آمدم توی سوله، دیدم نوار شیخ حسین انصاریان را گذاشته‌اند. بچه‌ها همه منقلب‌اند و میخ گوش کردن‌اند. صدا از کسی در نمی‌آید. شیخ حسین داشت از شهیدی می‌گفت که درست مثل شهید جعفر... خانوادة فاسدی داشت و از آن فضا آمده بود. آمده بود جبهه و شهید شده بود. توی آن نوار، شیخ حسین داشت نامه‌های آن شهید را می‌خواند که از یک مجله کمک خواسته بود برای حفظ خودش از فساد. آن نوار خیلی ما را تحت تأثیر قرار داد. از نوارهایی بود که تا مدت‌ها همراهم بود و مرتب گوش می‌کردم. جذاب بود.

 ?

 این قسمت‌ از صحبت‌های حاج مهدی سلحشور از اینجا شروع شد که عکس‌های توی اتاقش توجهمان را جلب کرد و از او پرسیدیم: بهترین عکسی که توی اتاقت از رفقای شهیدت نصب می‌کنی کدام است؟

 ?

 

ـ به نظر شما تفاوت الگوی مداحی در دوران دفاع مقدس و بعد از آن چیست؟

 

توی جنگ، این سبک و سیاق فعلی مداحی نبود. ما یک سبک سنتی داشتیم که از قدیم رایج بود. نقطه آغاز سبک‌های جدید مداحی را می‌توان سال‌های 62 و 63 دانست که افرادی مثل حاج منصور ارضی و محمدرضا طاهری مبلغ آن بودند. در زمان جنگ فرصتی به آن صورت نبود که به مداحی تخصصی و نظام‌مند نگاه شود. سبک حماسی بعد از جنگ شروع به رشد کرد. حتی آقای آهنگران هم بعد از جنگ خواندن را کنار نگذاشت، اما شروع کرد به تغییر سبک. ایشان آن موقع محور بود و الان هم اسطوره‌ای است در باب سبک حماسی دفاع مقدس ما. ایشان در زمان جنگ شور و احساس خاصی در رزمنده‌ها و مردم ایجاد می‌کرد. که کم‌نظیر بود. ایشان هم بعد از جنگ روش‌هایش را عوض کرد؛ چون اقتضائات زمان جنگ دیگر نبود. این تغییر روش به این معنا نیست که بگویم روح حماسه دیگر در روضه‌ها و مداحی‌هایمان نیست. نوعش عوض شده است. زمان جنگ به صورت مصداقی می‌رفت سوی خود جنگ، اما بعد از جنگ رفت سوی ابعاد وجودی حضرت امام حسین(ع) و امر به معروف و نهی از منکر اقتضائات جامعة امروز که هرچه باشد. عرصة جهان آن روز با جهان امروز تفاوت پیدا کرده است. روضه‌ها و مداحی‌ها و حماسه‌خوانی هم مطابق با اقتضائات امروز شده است.

 

بعد از جنگ، فرهنگ غالبی که بر مداحی‌ها حاکم شد، سبک و سیاق خاصی بود. برخی حماسی بودند و برخی حالت مناجاتی داشتند. حماسه در همة ابعاد وجودی امام حسین(ع) موج می‌زد. البته در خواندن‌های قدیمی‌ها ما زیاد می‌بینیم. مثلاً شروع می‌کردند قصیده‌ای را می‌خواندند، ابعاد وجودی حضرت را می‌گفتند، ابعاد حماسی را می‌گفتند، سینه هم می‌زدند. روح حماسی‌خوانی در خواندن‌های آنها موج می‌زند و هیچ وقت تغییر نکرد. الان هم این روند را دارند.

 

ـ چرا عده معدودی از هیئت‌ها و مداح‌ها سعی می‌کنند به گونه‌ای جلوه کنند که از انقلاب و نظام و شهدا جدا هستند؟

به اعتقاد من خطر اصلی زمانی بود که عده‌ای با نقشه قبلی و خیلی رنگ و لعاب‌دار و حرفه‌ای، موضوع جدایی دین از سیاست را در مداحی‌ها حاکم کردند. این جریان از سال 75 ـ 76 شروع شد. اینها مثلاً سیاسی‌بازی را با اصل سیاست قاطی کردند!؟ آمدند اول یک استقلالی برای هیئت‌ها قائل شدند و برخی هم پرچمدار این قصه شدند و یک استقلالی قائل شدند و سعی کردند رابطه هیئت با نظام و انقلاب را کمرنگ کنند. احساس می‌کنم این فضا برایشان موجود شد! چون تا فضا موجود نباشد، یک تفکر و اندیشه نمی‌تواند رشد بکند. بسترش هم، بد عمل کردن ما بود. کم‌کم امام را دعا نمی‌کردند! آقا را دعا نمی‌کردند! از شهدا هیچ نمی‌گفتند! وقتی از آنها سؤال می‌کردند که مثلاً چرا از امام و آقا و شهدا چیزی نمی‌گویید، می‌گفتند: ما مجلس را سیاسی نمی‌کنیم. این نقطه انحراف (به اعتقاد من) آنجا بود.

ما عاشورایی را قبول داریم که امام خمینی(ره) آورد؛ عاشورایی که امام خمینی(ره) نیاورد را ما اصلاً قبول نداریم. عاشورایی را که جریان ایجاد نکند، بگذار در کوزه آبش را بخور. همان قضیه اذان گفتن و آن انگلیسی است که گفت: اگر برای ما ضرری ندارد، بگذار اذان بگوید. البته در نقطه مقابل این عده، خیلی از مداح‌ها هستند که یاد و نام شهدا در مجالس‌شان زنده است و اول و آخر مجلس با نام و یاد شهدا کلید می‌خورد.

 

ـ درباره رابطه جنگ با عاشورا و مسیری که عاشورا برای جنگ ما رقم زده بود، بفرمایید.

دفاع مقدس، چیزی جز الگوگیری از کربلا نبود. ایستادن در برابر ظلم را ما از کربلا یاد گرفته‌ایم. بچه‌های ما تفکراتشان را از قیام عاشورا گرفته بودند. جنگ، مسیر زیبایی ایجاد کرده بود. اصلاً تمام نیروهای ما از هیئت‌ها برمی‌خواستند و به جنگ می‌آمدند. دقیقاً عاشورای ما عاشورایی بود که وصل به عاشورای مورد نظر امام(ره) بود؛ عاشورایی که جریان ایجاد می‌کرد، سال چهل و دویش، ایام انقلابش، جنگش. امام حسین(ع) را می‌توان در هر مقطع زمانی الگوی خود قرار دهیم. باید ببینیم تکلیف‌مان چیست و کدام بعد وجودی آن حضرت وظیفة ما را نشان می‌دهد. اعتقادمان این است که شهدا مردانه پای امام حسین(ع) ایستادند. اگر واقعاً می‌خواهیم پیرو امام حسین(ع) باشیم، باید مثل شهدا زندگی کنیم و از فضایل شهدا که با امام حسین ممزوج شده بود، استفاده کنیم. هرکس می‌خواهد به شهدا برسد، باید مثل شهدا زندگی کند. امام حسین(ع) این را می‌خواهد. تواضع، ایثار، ساده‌زیستی و هزار و یک صفت خوب را می‌توان از شهدا گرفت.

اگر بگوییم زمان جنگ بچه‌ها هشت سال در کربلا بودند، اغراق نکردم. واقعاً کربلا بود. خودم یکی از علت‌هایی که تا بیست و پنج سالگی ازدواج نکردم این بود که فکر نمی‌کردم زنده بمانم. می‌گفتیم ما رفتنی هستیم و حتماً باید شهید بشویم. خود این فضا می‌شود کربلا. این فضا، فضایی است که در آن جای رشد مرثیه‌خوانی زیاد است؛ در این فضا جای رشد مرثیه‌خوانی به مراتب بیشتر از مدح‌خوانی است؛ یعنی در فضای شهادت. توی جبهه مثلاً یک نفر کتاب دعای توسل می‌گرفت، صدا داشت یا نداشت، بلد بود یا نبود، ده نفر را در چادر دور خودش جمع می‌کرد و شروع می‌کرد یک چیزی زمزمه کردن و خواندن. زمان جنگ، هر گردانی مثلاً یکی دو تا مداح داشت. این‌جوری نبود که همه مداح داشته باشند.

 

ـ فرآیند مداحی در جنگ چطور می‌افتاد؟

این فرآیند در زمان جنگ هم پیاده می‌شد. جلسات اُنسی بود که در سنگرها و چادرها بود. این هیچ وقت قطع نمی‌شد.

 

ـ اخلاق بچه‌هایی که در زمان جنگ مداحی می‌کردند با بچه‌هایی که الان مداحی می‌کنند چه تفاوت‌هایی دارد؟

بعد از جنگ، خط مقدمی نبود که مداح را ببینی چه کار می‌کند، اما حال و هوا و اخلاق مداح را که می‌توان دید، مردم تشخیص می‌دهند این مداح اهل دکان باز کردن نیست، اخلاقش، مردم‌داری، تواضع، ساده‌زیستی. اینها ملاک خوبی است.

زمان جنگ یک مداح خودش در خط اول می‌رفت، شهید می‌شد. شجاعتش، ایثارش، با بچه‌ها بودنش، خاکی بودنش، ساده بودنش، نماز شب خواندنش، شب‌زنده‌داری‌اش و حرف‌زدنش که توی چشم بود. خود این موجب می‌شد که مستمع اگر الگوگیری هم کرد، یک الگوگیری صحیح باشد.

 

ـ واقعه کربلا قاموس همه خوبی‌ها از یک‌طرف، از طرف دیگر هم زشتی‌ها در سوی دیگر است. هم صفحه‌آرایی این طرف آب دادن به اسب هست، آن طرف آب دادن به بچه هم نیست، فکر نمی‌کنید به هرحال برای خود شما هر سال، چیز تازه‌ای کشف شود؟ مثلاً روضه حضرت علی‌اصغر(ع) را، شما هر سال می‌خوانید، سال دیگر برایتان یک پرده دیگری از همین اتفاق به ظاهر کوچک، برداشته بشود؟ یعنی به یک معرفت دیگری برسید، امسال همان روضه را می‌خوانید، ولی نگاه یک جور دیگری باشد؟

بله، خیلی اتفاق افتاده و این را من جزو آن جوشش و تفضّل می‌دانم، قطعاً هم بی‌حکمت نیست، قطعاً هم اسراری پشت این قصه نهفته است. بالاخره ثقلین هستند، آن طرف قرآن را علامه طباطبایی فرمودند هر باری که من قرآن می‌خوانم یک نکته جدید برداشت می‌کنم. مسلّماً این طرف هم اگر صحیح ارائه بشود و به اصطلاح روح آدم هم دنبالش باشد مسلماً این جلوه‌ها برایش نمود و بروز دارد. خیلی برایم اتفاق افتاده، مثلاً در حین خواندن نکته‌ای به زبانم آمده که پانزده سال است که دارم این روضه را می‌خوانم، اما به زبانم نیامده بود. هیچ منافاتی هم با اصل مقتل و تاریخ ندارد. آن نقطه ذوقی است که همه هم می‌پذیرند و تمام آن زیبایی‌های زبان حال خوب در آن نهفته است و خیلی وقت‌ها هم دیده‌ام مثلاً از بیان یک روضه نکات اخلاقی بعدها به ذهنم آمده که قبلا اصلاً به ذهنم نیامده بوده است. می‌شود این را استفاده کرد. در این زمینه به نظر من هر کسی معرفتش بیشتر است، موفقیتش هم بیشتر است. رمز موفقیت بعضی از اساتید به اعتقاد من در همین نکته است؛ یعنی ارتباط‌شان قوی است با حضرت. حضرت در زندگی‌شان موج می‌زند و جدای از زندگی‌شان نیست. اعتقادم بر این است که مووضع برمی‌گردد به نوع ارتباط با امام حسین(ع). چون این جوشش‌ها به اندازه ظرفیت است.

 

ـ الان خیلی از این بچه‌های جبهه، پای روضه و مداحی شما می‌نشینند، هر سال هزاران نفر پای مرثیه‌های شما اشک می‌ریزند و خیلی‌ها غبطه به حال شما می‌خورند، که خدا این چنین مقامی به شما داده، حاضر بودید اینها را بدهید، در جبهه شهید بشوید؟

مسلّماً. یک شب شهید «جابری» را در خواب دیدم، می‌گفت: مهدی، اگر همه چیز را آقا به تو بدهد، هر چه که می‌خواهی به تو بدهد، شهید نشوی بیایی اینجا، باز هم باختی. شهید جابری از طلبه‌های خوب و مداح‌های خوب هم بود.

 

نظرتان دربارة مداحانی که تا آگاهانه از لفظی استفاده می‌کنند که دور از شأن یک بچه شیعه است، چیست؟

عده‌ای عمدتاً می‌خواهند شور و احساسات مجلس را زیاد کنند. این شور و احساسات طوری می‌شود که گاهی خود شخص مداح خیلی متوجه نمی‌شود که چی دارد می‌گوید. آدم باید سوار بر کلام باشد که چه می‌خواهد بگوید. از تک‌تک آنهایی که مثلاً می‌گویند من حسین اللهی‌ام، بپرسید، مسلّماً بدون استثنا، صددرصد خواهند گفت که حسین(ع) عبد است و او هم مولا. مسلّماً الان آنچه نصب‌العین ما باید باشد و تقریباً در تمام آفاتی هم که آقا می‌فرمایند این را به عنوان سرفصل قرار می‌دهند، وهن مذهب است؛ یعنی هر چیزی که موجب وهن مذهب می‌شود باید از آن احراز بشود.

 

ـ شما زمان جنگ را درک کردید. خیلی‌ها هم پای روضه و مداحی شما بودند، به نظر شما اگر جنگی امروز صورت بگیرد همین جوان‌ها می‌روند سراغ شهادت، یا نه؟ یعنی این نسل می‌تواند استمرار آن نسل باشد؟

فضای الان را من به مراتب زیباتر از زمان جنگ می‌دانم. به اعتقاد من رویش‌ها به مراتب بیش از آن زمان است و ارزشش هم الان به مراتب بیش از آن زمان است. همان نکته‌ای که الان دربارة اهل آخر الزمان و آنهایی که در عصر غیبت هستند روایت ما می‌گوید، یعنی فرقی که اهل غیبت با آنهایی که در محضر اهل‌بیت(ع) بودند دارند، ارزش اینها بیشتر است و قابل قیاس نیست اصلاً. جوانی که الان جنگ را ندیده، فقط یک چیزی شنیده، در آن فضا اصلاً نبوده، الان توانسته این‌طور خودش را نگه‌دارد و در این مسیر دارد حرکت می‌کند، ارزشش به اعتقاد من اصلاً قابل قیاس نیست با رزمنده آن زمان. جوانی بودیم که در آن فضا بزرگ شدیم، گردنه‌ها را ردّ کردیم، هجده سال، نوزده سال تمام شده و ازدواج کردیم، اما الان که دور و بر جوانان فساد ریخته، ولی توجهی به آن ندارد، این رویش به مراتب بیش از زمان جنگ است. ما در خانواده خودمان دو ـ سه تا رزمنده بودیم، الان بیست‌تا، سی‌تا. همین قم با این عظمتش، قم در یک مقطع با اراک و ساوه و حتی قزوین و سمنان و... می‌شدند یک لشکر 17 علی‌بن ابی‌طالب. اما الان هیئت خودمان یک تیپ است. یک دهه محرم بشود، یک لشکر می‌شود. چند تا از این لشکرها در این قم یا تهران و شهرهای دیگر ریخته. مطمئن هستم اگر جنگی بشود، امروز از تهران صدتا لشکر می‌شود جمع کرد. به اعتقاد من اصلاً این ارزش قابل قیاس نیست.

 


 نوشته شده توسط محمد امیر حمیدی فر در چهارشنبه 87/2/25 و ساعت 6:31 عصر | نظرات دیگران()
اشتباه نکنید منظورم همان انفجار 7 تیر بود،،

شرح ماجرای انفجار بمب

ساعت 30 : 20 روز یکشنبه 7 تیر 1360، تعدادی از نمایندگان مجلس شورای اسلامی، هیأت دولت و …) به تدریج به سالن اجتماعات دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی ایران واقع در سرچشمه ی تهران وارد شدند. نوای ملکوتی قرآن کریم در فضای سالن طنین انداخته بود و صالحان را بشارت تحقق وعده ی الهی می داد. پس از پایان قرائت قرآن کریم و اعلام برنامه، آیت الله بهشتی آغاز سخن نمود. بحث درباره ی تورم بود، اما عده ای از اعضا خواسته بودند که راجع به انتخابات ریاست جمهوری نیز صحبت شود. دکتر بهشتی سخنانش را با این جملات آغاز کرد:

ما بار دیگر نباید اجازه دهیم، استعمارگران برای ما مهره سازی کنند و سرنوشت مردم ما را به بازی بگیرند. تلاش کنیم کسانی را که متعهد به مکتب هستند و سرنوشت مردم را به بازی نمی گیرند، انتخاب شوند. این کلمات که از لبان حقگوی ایشان بیرون تراوید. ناگهان برقی جهید و نوری خیره کننده و صدایی مهیب برخاست. زمین تکان سختی خورد و دیوارها به شدّت لرزید. در کمتر از ثانیه ای از سالن جز تلی از خاک چیزی باقی نماند. بیش از هفتاد تن از بهترین عزیزان انقلاب، زیر خروارها خاک مدفون شدند و روح فرزندان رشید اسلام و معلمان بزرگ شهادت و ایثار در ملکوت اعلی به پرواز درآمد. همگان ذکر خدا بر لب به سوی وعده گاه الهی رهسپار شدند و بدین ترتیب جنایتی که تاریخ بشری شبیه بدان را در صفحات خود ثبت نکرده و به یاد نداشت، به وقوع پیوست و توحش غربی و نفاق داخلی، همگام با هم به جشن شهادت فرزندان امام خمینی «قدس سره» پایکوبی کردند.

عامل بمب گذاری، منافق نفوذی به نام محمّدرضا کلاهی بود که خود جزء نیروهای خدماتی حزب به حساب می آمد و پس از انفجار موفق به فرار گردید و راهی فرانسه شد.
 نوشته شده توسط محمد امیر حمیدی فر در چهارشنبه 86/4/6 و ساعت 5:18 عصر | نظرات دیگران()
محدوده زمانی: 10/2/1361 تا 4/3/1361
این عملیات در غرب رود کارون و جنوب غربی اهواز و شمال خرمشهر با تلاش ارتش و سپاه پاسداران در سه مرحله انجام شد.
دستاوردها: 1-آزاد سازی شهر خرمشهر،هویزه ،پادگان حمید،شلمچه ،جاده اهواز خرمشهر.2-انهدام دهها هواپیما ،2بالگرد و285تانک ونفربر و500 خورو 3-غنیمت گرفتن 105 تانک ونفربر و95 هزار مین وصدها خورو 4-کشته ومجروح شدن 16500 واسارت 19 هزار بعثی.

توضیحات :
ساعت 30 دقیقه‌ی بامداد روز دهم اردیبهشت ماه سال 1361 فرمانده‌ی قرارگاه کربلا رمز عملیات را اعلام نمود. سر ساعت پس از شروع حمله‌ی کلیه‌ی یگان‌ها با نظامیان عراقی درگیر شدند و 5 روز بعد خط سرپل ذهاب از کیلومتر 68 تا کیلومتر 103 جاده‌ی اهواز- خرمشهر تثبیت شد. در مرحله‌ی دوم عملیات لشکرهای 5 مکانیزه و 6 زرهی عراق از هویزه، پادگان حمید و حومه‌ی اهواز عقب‌نشینی کردند و جاده‌ی اهواز – خرمشهر کاملاً آزاد شد. طی دو مرحله از عملیات 5000 کیلومتر مربع از مناطق اشغالی آزاد و 9075 نفر از سربازان عراق به اسارت رزمندگان اسلام درآمدند. روز دوم خردادماه سال 1361 نیروهای عراق برای فرار از خرمشهربه دنبال راه چاره می‌گشتند ساعت 10 روز سوم خرداد عراقی‌ها از گوشه و کنار شهر در حالیکه دستها را بر سر نهاده بودند و بعضی هم قرآن و عکس امام (ره) را در دست داشتند با فریاد «الموت الصدام» تسلیم ایرانیان شدند، بدین ترتیب، خرمشهر پس از 34 روز مقاومت که به اشغال عراق درآمده بود، بعد از 575 روز،‌ ظرف کمتر از 48 ساعت آزاد و پاکسازی شد.

خسارات عراق «نیروهای انسانی» :

لشگرهای 3 زرهی و 11 و 15 پیاده


80 درصد

لشگرهای 9 و 10 زرهی


50 درصد

لشگر 7 پیاده


40 درصد

لشگر 12 زرهی


20 درصد

تیپ 10 زرهی


40 درصد

تیپ 9 و 10 و 20 گارد مرزی


100 در صد

تیپ‌های 605 و 417 پیاده


100 در صد

تیپ 109 پیاده


60 درصد

تیپ 601 و 602 و 419 و 416 پیاده


50 درصد

گردان شناسایی حطین


100 درصد

گردان شناسایی حنین


100 در صد

تیپ 238 و 501 پیاده


100 در صد



استعداد نیروهای درگیر گردان :

دسته


ایران


عراق

پیاده


112


90

زرهی


23


43

مکانیزه


9


33

کماندو


-


22

گارد مرزی


-


12

توپخانه


20


30

اسیر
19000

کشته و مجروح
16000



خسارت دشمن :

انهدامی


20 هواپیما، 150 تانک و نفربر، 200 خودرو، 30 توپ

غنیمتی


50 تانک و نفربر، 300 خودرو، 30 توپ
 نوشته شده توسط محمد امیر حمیدی فر در پنج شنبه 86/3/3 و ساعت 7:19 عصر | نظرات دیگران()
   1   2   3   4   5   >>   >
 لیست کل یادداشت های این وبلاگ
معرفی نشر سدرة
معرفی وبلاگ طلبه عصر انقلاب اسلامی
آماده شویم برای عَرِفتُ ...!؟
مادر مهربانی ....
محرم...
سلام بر محرم...
[عناوین آرشیوشده]

بالا

**طراح قالب: بسیجی 57**

بالا