مهدی باکری
زیارت شهادت در 63/11/25
بوی زیارت در فضا پیچیده بود و زائران یک یک از راه می رسیدند،بعد از مدتها قرار بود فرماندهان لشکر اسلام به زیارت حرم مقدس امام رضا-علیه السلام –رهسپار شوند.شوق زیارت به جان همه ولوله انداخته بود،چند نفر برای چندمین بار وسائل خود را بازبینی می کردند،بعضی با یکدیگر گرم صحبت بودند و عده ای نیز به تنهایی در سالن قدم می زدند وپی درپی به ساعت نگاه می کردند.
بالاخره زمان حرکت فرا رسید وهمه به طرف در خروجی سالن حرکت کردند.هواپیمای 747در وسط باند،فرماندهان سپاه اسلام را انتظار می کشید.
چهره یکایک برادران را زیر نظر داشتم وردپایی از شهادت را در آن جستجو می کردم.هر عملیاتی که انجام می گرفت از جمع صمیمی ما گلهایی خوشبو پرپر می شدند و ما تنهاتر می شدیم ؛
«یعنی این بار نوبت کیست؟» این سؤال قبل از هر عملیاتی ذهنمان رابه خود مشغول می کردوتا پایان عملیات با ما بود.عملیات که به پایان می رسید پاسخ سؤال نیزمشخص شده بود.
-آقا مهدی ! چه خبر… لشکر برای عملیات آینده آماده است؟
به آرامی رویش رابرگرداند و گفت:
-ان شاءالله حاجی!… وضع خیلی خوبه،مگه بچه های عاشورا را نمی شناسی!
وراست می گفت.عاشورا از لشگرهای پابه رکاب بود.هر جا عملیات گره می خوردمهدی کاررابه عهده می گرفت.درهر عملیاتی پرچم محوری خطرناک،بر زمین می ماند مهدی زیر بار می فت وآن رابه دوش می کشید.براستی لشکرش نیزمثل خودش بود.
مدتی به سکوت گذشت بعد برگشت به طرف من و گفت:
-حاجی !به نظرتو کدام یک از اینها در این عملیات به شهادت می رسند؟
درست به هدف زده بود.از لحظه سوار شدن به هواپیما همه اش در این فکر بودم.به اعمال و رفتارشان دقیق می شدم،درشنیدن سخنانشان وسواس به خرج می دادم و سعی می کردم این بار قبل از شهادت،سخنانشان رابشناسم،رو کردم به مهدی و گفتم:
-راستش منهم در همین فکرم؛ولی خب به نظرم این بار نوبت جعفرزاده (پاورقی 1) است.
نگاهی به من کردو گفت:
-یعنی می گویی شهادت به من نمی آید؟
فکر کردم شوخی می کند ولی جدی،جدی بود دلم فروریخت،باور نمی کردم،مهدی باکری فرمانده یکی از بهترین لشکر های سپاه،نه،نه باورش مشکل بود.
-ان شاءالله که تو شهید نمی شوی… نه،من فکر نمی کنم که شهید بشی!محجوبانه سر به زیر انداخت و به آرامی گفت:«نه حاجی … من در این عملیات شهید می شوم» ودوباره به خلوتِ خود پناه برد ،در جوابش چه باید می گفتم؟او کنار دست من نشسته بود ومی گفت مرحله دنیوی زندگی پاک او به پایان آمده است ،ومن مات و مبهوت نگاهش می کردم. (پاورقی 2)
مقصد، حرم امام رضا بودو زیارت بهانه ایی تا فرماندهان جنگ قبل از عملیات آینده از روح بلند ائمه معصومین کمک بگیرند و با استفاده از توّجه آنان عملیاتی دیگر را آغاز کنند.
دراین سفرمن در میان همه فرماندهان مجذوب حالات مهدی شده بودم.درحرم حضرت معصومه(س) حال عجیبی داشت،زیر لب چیزهایی زمزمه می کردواشک می ریخت و مرا نیزتحت تأثیر قرار می داد.قیافه اش راکه می دیدم منقلب می شدم وسیر گریه می کردم.آقای نیکخواه از برادران قرارگاه کربلا وچند نفرازبرادران دیگر هم مثل من متوجه او بودند.نیکخواه بعدهامی گفت:«بعداززیارت به خدمت مهدی رفتم و پرسیدم:
-آقا مهدی ازحضرت معصومه چه خواستی؟
با چشمهای اشکبارروبه من کردوگفت:«ازصمیم قلب می خواستم که در این عملیات شهادت نصیبم شود»…
واردحرم امام رضا شدیم و هرکسی به طرفی رفت ومن بازدر فکر او بودم.«مهدی»،داخل حرم با مهدی بیرون خیلی تفاوت داشت.آن آرامش،سکوت وطمأنینه بیرون درهم می شکست ومهدی به آتشفشانی خروشان تبدیل می شد.باخودفکرمی کردم شاید به یاد برادرش «حمید»افتاده است و یا یاد شهیدان لشکر در ذهنش زنده شده است ولی دقیق که می شدم می دیدم نه چیز دیگری درون او را به آشوب کشیده است.
گرچه من نسبت به فرماندهان دیگر با مهدی زیاد محشور نبودم و ارتباط نزدیکی با او نداشتم ولی در آن چند روز در دریای چشمان مهدی غرق شده بودم. (پاورقی 3)
دوربین عکاسی همیشه همراهم بودوبه هرکجامی رسیدیم از برادران عکس می گرفتم.چند بار خواستم ازمهدی عکس تکی بگیریم ولی از دستم فرار کردونتوانستم.
مهدی اهل تظاهر نبودو همیشه هاله حجبی معنوی او رادر برگرفته بودو هم اینها بود که مرا مجذوب او می کرد.
یک روز در همین سفر،مهدی رو به سمت دیگری ایستاده بودکه من رسیدم،دوربین را آماده کردم وبه کمین ایستادم.دوربین که آماده شد یکی از برادران مهدی را صدا زدو مهدی به طرف دوربین برگشت،ولی تا دید من دوربین به دست ایستاده ام، سریع دستش رابر روی صورتش گرفت،من تأمل نکردم و ماشه را چکاندم! و شروع کردم به داد و فریاد کردن:
-فکر می کنی که می توانی از دست من فرار کنی؟ … من از خیلی ها عکس گرفته ام تو هم مثل همه. پس سعی نکن مرا اذیت کنی… هر طوری که باشه عکس تو را هم می گیرم حتی… اگر قرار باشد از لنز استفاده کنم.
وقتی آقا مهدی دید من کسی نیستم که به این زودی از رو بروم، تبسمی کردو دست خود را انداخت دور گردن نزدیک ترین فرد و گفت:«حالا که می خواهی عکس بگیری،اینطوری بگیر» تبسّم آقا مهدی و برادر فدوی روی صفحه حساس فیلم جاودانه شد. (پاورقی 4)
شام را مهمان یکی از مسئولان بودیم. شنیده بودند فرماندهان قرارگاهها ،لشکرها و یگانهای رزمی آمده اند و می خواستندبه نحوی از آنها تجلیل کنند. به افتخار ما سفره رنگینی انداخته بودند که دهان آدم را آب می انداخت.
دور سفره که نشستیم پچ پچ ها شروع شروع شد. آقا مهدی ناراحت بود می گفت:«آقا این چه سفره ایی است…بچه ها با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم می کنند،غذای سردمی خورندو ما دور سفره ای نشسته ایم که هیچ مناسبتی با ماندارد»
گرچه به احترام میزبان هیچکس سر سفره را ترک نکرد ولی همه و علی الخصوص آقا مهدی به چند لقمه ای قناعت کردند. (پاورقی 5)
مشغول زیارت بودم که دوباره چشمم به جعفرزاده افتاد. به قول بسیجی ها «نور بالا» (پاورقی 6) می زد. ازدورکه نگاهش می کردی شهادت از سر ورویش می بارید.نشسته بود وبه ضریح نگاه می کرد و دانه های اشک از صورتش سرازیر می شد. به جعفرزاده (پاورقی 7) خیره شده بودم که دستی روی شانه ام قرار گرفت،برگشتم.
-من با تو هم عقیده ام. جعفرزاده شهید می شود… اما من هم شهید می شوم و جنازه ام نیز بدست نمی آید.
باکری بود، دستش رااز شانه ام برداشت و به طرف گوشه ایی از حرم به راه افتاد.تنها کاری که می توانستم بکنم این بود که چشمم را از او سیر کنم ولی هر چه نگاه می کردم سیر نمی شدم. (پاورقی 8)
به تهران برگشتیم و یک راست به طرف جماران حرکت کردیم.همه برای رسیدن به خانه کوچک امام عجله داشتند. وسعت عشق و علاقه سرداران جنگ به امام را می شد در آنجا مشاهده کرد.بعد از دست بوسی داخل اتاق نشستیم و امام شروع به صحبت کرد،مهدی آرام به صورت ملکوتی امام خیره شده بودو هیچ تکان نمی خورد.
فرمایشات حضرت امام به پایان رسید و سپس بحث هایی در مورد آمادگی لشکرها برای عملیات آینده مطرح شد که آقا مهدی هم صحبت هایی کردند.
فرماندهان یک،یک از امام خداحافظی کردند وبه طرف نهاد ریاست جمهوری به داه افتادیم. نکته جالیی که من در دیدار با حضرت آیت الله خامنه ای متوجه شدم،احترام مضاعف ایشان به آقا مهدی بود و به نظر می رسید ایشان آقا مهدی را از قبل می شناسند .
من بعدها شنیدم که آقا مهدی ازامام و حضرت آیت الله خامنه ای خواسته بود که برای شهادتش دعا کنند. (پاورقی 9)
در بیت امام، مهدی را تنها گیر آورده وگفتم :
-آقا مهدی! برایت خوابهای خوشی دیده اند…مثل اینکه شما هم بعله.
تبسمی کرد وبا تعجب گفت:
-مگه خبری است؟
-خبرها همه اش پیش شماست. ولی شهید یوسف ولی نژاد (پاورقی 10) قبل از شهادت نقل می کرد که یکی از فرماندهان گردان که یک ماه پیش شهید شد،برایش تعریف کرده :«در خواب دیدم در بهشت یک کاخی رفیع و سفید رنگ می سازند،مجلّل و با صفا؛پرسیدم این را برای کی دارید آماده می کنید گفتند به تازگی قرار است یکی بیاد به بهشت،این کاخ را برای او می سازیم پرسیدم اون شخص کیه؟» خوب،فکر می کنی در جواب چی گفتند؟مهدی سری تکان داد و گفت :
-خب … ادامه بده.
-می گویند«بله،قرار است مهدی باکری،به این زودی ها بیاد اینجا،ما این را برای آمدنش آماده می کنیم»… خلاصه آقا ،کلی ملا ئکه رابه زحمت انداخته ایی …
سرش را پایین انداخت، خطوط صورتش تغییر کرد و رنگش به سرخی گرائید، شروع کرد با دستهایش بازی کردن و یک دفعه سرش را بلند کرد و به آرامی گفت:
بنده خدا!با این کارهایی که ما می کنیم…مگه بسیجیها می گذارندبرویم به بهشت! جلو در بهشت می ایستند وما را راه نمی دهند.
دوباره سرش را به زیر انداخت و از من دور شد.دیگر می دانستم که مهدی آخرین روزهای دنیایی خودرا سپری می کند. (پاورقی 11)