زندانی شگفت
پشت غزل شکست و قلم شد عصای او
هرجا که رفت، رفت قلم پا به پای او
شاعر «سکوت ـ ضجّه» زد و خُرد شد، ولی
نشنیده مانْد مثل همیشه صدای او
بعدش نوشت از غم، مردی که می رسید
هر شب به گوشِ سردِ زمین، ناله های او
پس واژه واژه، شعر به زندان بدل شد وُ
سلّولِ سرد و ساکتِ هر بیت، جای او!
مردی که در زمانه ارواحِ شب پرست
خورشید بود و حبس شدن هم سزای او
زندانیِ عجیب و شگفتی که می شدند ـ
جلاّدها به شیفتگی، مبتلای او
(نقشه کشیده شد): «زنِ طنّاز و فتنه گر
از خود بساز لکّه ننگی برای او»
: «رسوای عشق خود کُنَمَش تا به کام تو
ورد زبانِ شهر شود ماجرای او»
(نقشه شروع شد) دو ـ سه روزی گذشت و زن ـ
مانْد و حضور عرشی و حُجب و حیای او
پر شد تمام روحِ زن از انعکاس آن ـ
هِیْ ناله، ناله، ناله و هِیْ هایْ هایِ او
پس در خودش شکست و شکست و شکست و گفت:
هر که تو نشکنیش و نسازیش، وایِ او!
ذرّات روحِ خاکیِ زن رنگ باخت وُ
کم کم طلای ناب شد از کیمیای او
(نقشه کشیده شد) : «زنِ محراب و اشک و آه!
نوبت رسیده است به مرگ و عزای او»
: «او آن پرندهای است که بال پریدنش:
روح است و مرگ: دانه و بام و هوای او»
(نقشه شروع شد): شبحی شوم آمد وُ
خود را دمید در «قَدَر» و در «قضا»ی او
خرمای مرگ را به دهان بُرد و مستِ وصل
مرگی غریب آمد و شد آشنای او
سرودهی: مهدی زارعی