مهمان بــــــــــــــــــابـــــــــــــــــــــــا
در
اواخر سال 1382 یک کاروان دانشجویی برای زیارت و بازدید به اروندکنار،
منطقهی عملیاتی والفجر هشت و مزار هشت شهید گمنام آمده بودند. در میان
آنها دختر شهیدی که پدرش در عملیات والفجر 8 در منطقهی فاو به شهادت
رسیده بود هم حضور داشت. برادران فرهنگی لشگر 25 کربلا موقع استقرار در
این منطقه در ضمن فضاسازی تمثال مبارک شهدای لشگر، عکس پدر شهیدش را نیز
بر مزار سنگرهای دایر شده نصب کرده بودند. وقتی چشم فرزند شهید به عکس
پدرش افتاد، پای عکس نشست و شروع به گریه کرد.
یکی از همسنگران قدیمی پدر، او را دید سریع به نزد من آمد و گفت: «احمدی
فرزند سردار شهید کهنسال پای عکس پدرش دارد به شدت گریه میکند» شما
بیایید یک جوری ایشان را ساکت کنید. به اتفاق برادر رمضاننژاد به سراغش
رفتیم. گفت: «خواهش میکنم جلو نیایید، بگذارید به حال خودم باشم. زمانی
که بابام شهید شد من یک ساله بودم و الآن 18 سالهام. به اندازهی 17 سال
با بابا حرف دارم. میخواهم با بابام صحبت کنم.» کمی دورتر نشستیم. 15
دقیقه بعد آمد. گفتم: «عموجان به میهمانی بابا خوش آمدی. یقیناً شما مدعو
پدر هستید و ایشان الآن حاضر و ناظرند.
فرزند شهید کهنسال گفت: «وقتی که خواستم به اروند بیایم با مامان تماس
گرفتم تا او را در جریان این سفر بگذارم. وقتی مادرم گوشی را برداشت، گفت:
دخترم من از این سفرت اطلاع داشتم. گفتم: «چطور مادر؟ کی به شما گفت؟
گفت: «دیشب پدرت به خوابم آمد و گفت دخترم دارد میآید پیش من».
کتاب خاک وخاطره
-
صفحه:
24