صبح بعد از رفتن شوهرش گفت:« بچهها امروز محمود یه جور دیگه خداحافظی کرد». گفتم:« بد به دلت راه نده انشاالله شب صحیح و سالم برمیگردد». با تردید گفت:« خدا کنه » بهش گفتم :« راستی اگر بفهمی شوهرت شهید شده، چکار میکنی؟»
گفت:« دو رکعت نماز میخوانم» گفتم:«پس بلند شو این کار را بکن» ساکت بود، همینطور نگاهم میکرد بعد بلند شد اما نتوانست سرپا بایستد نشست. خودش را تا آشپزخانه کشید که وضو بگیرد. من هم در دلم خدا را شکر کردم که شرایطی فراهم کرد تا خبر شهادت شوهرش را به او بدهم.
گفت:« دو رکعت نماز میخوانم» گفتم:«پس بلند شو این کار را بکن» ساکت بود، همینطور نگاهم میکرد بعد بلند شد اما نتوانست سرپا بایستد نشست. خودش را تا آشپزخانه کشید که وضو بگیرد. من هم در دلم خدا را شکر کردم که شرایطی فراهم کرد تا خبر شهادت شوهرش را به او بدهم.
نوشته شده توسط محمد امیر حمیدی فر در دوشنبه 86/12/20 و ساعت 10:20 عصر | نظرات دیگران()