سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کسی کـه خویشتن را نشناسـد، از راه نجات دور افتـد و در گمراهی و نادانی ها درافتد . [امام علی علیه السلام]
امروز: جمعه 103 اردیبهشت 7

زندانی شگفت

 

پشت غزل شکست و قلم شد عصای او

هرجا که رفت، رفت قلم پا به پای او

شاعر «سکوت ـ ضجّه» زد و خُرد شد، ولی

نشنیده مانْد مثل همیشه صدای او

بعدش نوشت از غم، مردی که می رسید

هر شب به گوشِ سردِ زمین، ناله های او

پس واژه واژه، شعر به زندان بدل شد وُ

سلّولِ سرد و ساکتِ هر بیت، جای او!

مردی که در زمانه ارواحِ شب پرست

خورشید بود و حبس شدن هم سزای او

زندانیِ عجیب و شگفتی که می شدند ـ

جلاّدها به شیفتگی، مبتلای او

(نقشه کشیده شد): «زنِ طنّاز و فتنه گر

از خود بساز لکّه ننگی برای او»

: «رسوای عشق خود کُنَمَش تا به کام تو

ورد زبانِ شهر شود ماجرای او»

(نقشه شروع شد) دو ـ سه روزی گذشت و زن ـ

مانْد و حضور عرشی و حُجب و حیای او

پر شد تمام روحِ زن از انعکاس آن ـ

هِیْ ناله، ناله، ناله و هِیْ هایْ هایِ او

پس در خودش شکست و شکست و شکست و گفت:

هر که تو نشکنی‌ش و نسازی‌ش، وایِ او!

ذرّات روحِ خاکیِ زن رنگ باخت وُ

کم کم طلای ناب شد از کیمیای او

(نقشه کشیده شد) : «زنِ محراب و اشک و آه!

نوبت رسیده است به مرگ و عزای او»

: «او آن پرنده‌ای است که بال پریدنش:

روح است و مرگ: دانه و بام و هوای او»

(نقشه شروع شد): شبحی شوم آمد وُ

خود را دمید در «قَدَر» و در «قضا»ی او

خرمای مرگ را به دهان بُرد و مستِ وصل

مرگی غریب آمد و شد آشنای او

 

سروده‌ی: مهدی زارعی


 نوشته شده توسط محمد امیر حمیدی فر در پنج شنبه 89/4/17 و ساعت 11:32 صبح | نظرات دیگران()

آخرین پیام در آخرین روز

 

 

روزها یکى پس از دیگرى مى آمدند و مى رفتند و خورشید عالم افروز به عادت همیشگى اش هر روز از مشرق سر در مى آورد و در مغرب غروب مى کرد، اما چیزى که او مى دید فقط تاریکى سیاه چال بود. سال هاى سال بود که سهم او از روشنایى روز، فقط نور اندک از روزنه کوچکى بود و بس ، تنها چیزى که او را زنده نگه داشته بود نور ایمان بود.

آن جا از رفاه و آسایش و آزادى خبرى نبود، اما زمزمه هاى عاشقانه او در "خلوت خانه تنهایى" و به هنگام راز و نیاز با معبودش روح او را به عالم ملکوت پیوند زده بود و از این دنیاى حقیر به عبادت دلخوش کرده بود. نور ایمان او دل کنیز زیبا رو که زندانبان او براى آزار روحى امام به زندان فرستاده بود را نیز در کنج زندان روشن کرده بود.

بر عکس در کاخ هارون نعره هاى مستانه دیوسیرتان تا آسمان بلند بود و بساط عیش و نوش همیشه به راه ، زندانى آنجا نیز دست از ارشاد گمراهان بر نمى داشت ، مى خواست حرف آخرش را بزند و حجت را تمام کند.

زندانبان را صدا کرد و قلم و کاغذى از او خواست . آن گاه زیر روزنه کوچکى که کمى نور همراه داشت نشست و نامه‌اى نوشت . یک بار خواند و نامه را به نگهبان داد تا به هارون الرشید برساند. نگهبان وارد کاخ شد،

هارون پرسید: چیست ؟

نامه .

از چه کسى است؟

از زندانى ، موسى بن جعفر، اما گفته بلند بخوانید تا همه بشنوند.

بده ببینم ، حتما تقاضاى آزادى کرده و نامه را گرفت و طورى که حاضران همه بشنوند خواند:

 

«روزگار بر من در این زندان تاریک با مشکلات و سختى هاى فراوانى مى گذرد، در حالى که روزگار تو سراسر خوشگذرانى است . من و تو در روز قیامت که پایانى برایش نیست به هم خواهیم رسید و به حساب هایمان رسیدگى خواهند کرد. این را بدان که آن جا ستمگران و اهل باطل زیانکار خواهند بود».
 
هارون به اطرافش نگاه کرد. و حاضران چهره اى غمگین به خود گرفته بودند. رگ وسط پیشانى هارون از شدت خشم بر آمده بود. نامه را مچاله کرد و به گوشه اى پرتاب کرد و دست هایش را به کمرش زد و مشغول قدم زدن شد.

آن نامه کوتاه ولى پر معنا مستى را از سرش پرانده بود. دست آخر از شدت عصبانیت نعره اى کشید که گوش فلک را کر کرد. روى تخت ریاستش تکیه کرد و در حالى که دندان هایش را به هم مى فشرد به فکر فرو رفت . با خود اندیشید که این حرف حق را که بسیار تلخ و شکننده بود چگونه پاسخ گوید.

روز بعد جسم نحیف امام کاظم علیه السلام در گوشه اى از زندان روى زمین بود، اما پرنده روحش به نزد جد بزرگوار و پدر و مادر شهیدش پر کشیده بود.

 تنظیم: گروه دین و اندیشه تبیان


 نوشته شده توسط محمد امیر حمیدی فر در پنج شنبه 89/4/17 و ساعت 11:19 صبح | نظرات دیگران()

مصاحبه با جانباز بسیجی فتنه 88        

 

کبری آسوپار - امید، بسیجی محجوب و سر به زیری است که چشم راستش را در میدان مبارزه با فتنه به آسمان سپرده است و حالا گرچه خود را لایق جانباز نامیده شدن نمی‌داند...
همان روزهایی که کار دنیا زدگی برخی از اهالی سیاست، رسید به اردوکشی خیابانی، که اقلیت را با توهم که نه، با دروغ اکثریت بودن، در مقابل اکثریت قرار دهند و حداقل برای روزهایی با فریب اقلیت، مردم را به جان هم بیندازند؛ همان روزهایی که آقایان سبز مخملی، از خشم اینکه مردم آنها را نخواسته و به دیگری رأی داده‌اند، خیابان و محله و شهر و کشورمان را در آتش می‌پسندیدند، نسل سوم مردان انقلاب و دفاع مقدس، رودر روی پیاده نظام آشوب و فتنه ایستادند تا جان و مال و ناموس مردم در امنیت باشد و در این مسیر از همه چیز خود گذشتند.
امید خالقی، از همان مردان نسل سومی است؛ میراث‌دار نسل انقلاب و دفاع؛ امید، بسیجی محجوب و سر به زیری است که چشم راستش را در میدان مبارزه با فتنه به آسمان سپرده است و حالا گرچه خود را لایق جانباز نامیده شدن نمی‌داند؛ اما حق این است که همچون اوهایی، جانباز خیابان‌های فتنه آلود هشتاد و هشت تهران‌اند و این بار، شملچه همین تهران بود. امید خالقی هنوز هم میان‌دار همین میدان مانده، گرچه تا پایان بودنش، رنج دنیا طلبی برخی مردان و زنان سیاست را به دوش می‌کشد. امید 21 ساله، چهار سال پیش وارد بسیج شده و در روزهای فتنه 88، تا پای جان بر سر آرمانش ایستاده؛ صبح یک روز بهاری، در دفتر روزنامه‌مان، میزبانش شدیم و پای حرف‌هایش نشستیم.
  ادامه مطلب...
 نوشته شده توسط محمد امیر حمیدی فر در دوشنبه 89/4/14 و ساعت 4:29 عصر | نظرات دیگران()

پاسداری ازغیب

 

پیش از عملیات فتح المبین قرار بود امکانات وسیعی در اختیارمان بگذارند اما موقع عملیات امکانات رسیده بسیار اندک بود. این امر باعث نگرانی من شد.
پیش خود فکر کردم که چطور با این امکانات کم می‌توانیم یک تیپ جدید تشکیل بدهیم و عملیات موفقیت آمیز انجام شود؟ شب هنگام، برای وضو گرفتن، به محوطه آمدم.
در همان تاریکی شب، گرمی دلی را بر شانه‌ام حس کردم. روی برگرداندم و برادرسپاهی را دیدم که می‌گفت: برادر احمد! شما خدا و ائمه را فراموش کرده‌اید؟
به خدا توکل کنید و امکانات را نادیده بگیرید. به حق قسم، شما پیروز خواهید شد.
انشاالله به زودی برای جنگ با اسرائیل عازم لبنان خواهید شد. پایان کار شما در آن‌جا نیست!
سخنانش قلبم را آرام کرد آنشب آموختم که امکانات اصلی نزد خداوند است.

 
منبع :کتاب همپای صاعقه  
راوی : حاج احمد متوسلیان

 


 نوشته شده توسط محمد امیر حمیدی فر در یکشنبه 89/4/13 و ساعت 12:48 عصر | نظرات دیگران()

مسئله حل است !

قرار بود عملیاتی در نزدیکی شهر مهاباد انجام شود، بدین منظور، جلسه‌ای با شرکت تعدادی از فرماندهان منطقه برگزار شد. هر یک از آن‌ها، در مورد انتخاب محور عملیاتی، نظر می‌دادند. وقتی نتیجه‌ای گرفته نشد، شهید بروجردی رو به قبله کرد و با حالت عرفانی گفت: «خدایا خودت فرجی حاصل کن.»
بچه‌ها نقشه را جمع کردند. نزدیکی‌های صبح با صوت قرآن «محمد»، از خواب بیدار شدم. او از من نقشه خواست، سپس به من گفت: «با دقت در نقشه نگاه کن تا روستای "قره‌داغ" را پیدا کنی.» هرچه گشتیم، پیدا نکردیم. بالاخره با تلاش بسیار، توانستیم در نقشه‌ی دیگری آن را پیدا کنیم و او بسیار خوشحال شد و گفت که دیگر مسئله حل است.
بعد توضیح داد که: «وقتی همه خوابیدیم، بعد از یک ساعت من بیدار شدم، توسلی کردم و دو رکعت نماز خواندم و از خدا طلب یاری نمودم. مجدداً که خوابیدم، افسری به خوابم آمد و گفت: «فلانی، چرا این‌قدر معطل می‌کنید؟ بروید و "قره‌داغ" را بگیرید. در آن‌جا مسئله حل است.»

 

منبع :کتاب برگ هایی ازبهشت   -  صفحه: 43

راوی : همرزم شهید (محمد بروجردی) 
 


 نوشته شده توسط محمد امیر حمیدی فر در یکشنبه 89/4/13 و ساعت 12:21 عصر | نظرات دیگران()
<      1   2   3   4   5   >>   >
 لیست کل یادداشت های این وبلاگ
معرفی وبلاگ طلبه عصر انقلاب اسلامی
آماده شویم برای عَرِفتُ ...!؟
مادر مهربانی ....
محرم...
سلام بر محرم...
کجایید ای شهیدان خدایی-...
[عناوین آرشیوشده]

بالا

**طراح قالب: بسیجی 57**

بالا