سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از آنچه به کارت می آید بپرس و آنچه را به کارت نمی آید واگذار . [امام علی علیه السلام]
امروز: پنج شنبه 103 آذر 1

چشمهایت فرات دلتنگی

اشکهایت تلاطم غمهاست

حال و روز دل شکسته‌ی تو

از نگاه غریب تو پیداست

ای غریب مدینه‌ی دوم

مرد خلوت نشین سامرّا

التماس همیشه‌ی باران

حضرت عشق التماس دعا

کوچه‌ی خاکی محله‌ی غم

در غرور از حضور ساده‌ی توست

ولی افسوس شرمگین تو و

پای پر پینه و پیاده‌ی توست

آه آقا تو خوب می دانی

که دل بیقرار یعنی چه

پشت دروازه های شهر ستم

آن همه انتظار یعنی چه

چه به روز دل تو آوردند

رمق ناله در صدایت نیست

بگو ای نسل کوثر و زمزم

بزم شوم شراب جایت نیست

بی گمان بین آن همه غربت

دل تنگ تو نینوائی شد

روضه های کبود طشت طلا

در نگاه ترت تداعی شد

آری آن لحظه ماتم قلبت

بی کسی های عمه زینب بود

قاتلت زهر کینه ها ، نه نه !

روضه‌ی خیزرانی لب بود

در عزای تو حضرت باران

که گریبان آسمان چاک است

نه فقط چشم های ابری ما

روضه خوانت تمام افلاک است

امام هادی-بسیجی57


 نوشته شده توسط محمد امیر حمیدی فر در سه شنبه 91/3/2 و ساعت 3:2 عصر | نظرات دیگران()



گنجشک پر، جبریل پر، بابا سه نقطه
من پر، تو پر، هر کس شبیه ما سه نقطه
عمه نه، عمه بالهایش پر ندارد
حالا بماند در خرابه تا سه نقطه
این محو یکدیگر شدن در این خرابه
یا اینکه ما را می پراند یا سه نقطه
اصلا چرا من خواستم پیشم بیایی
بابا شما که پا نداری تا سه نقطه
یادت می آید روزهای در مدینه
دو گوشواره داشتم، حالا سه نقطه
وقتی لبت را زیر پای چوب دیدم
میخواستم کاری کنم اما سه نقطه
انگشت خود را جمع کرد و ناگهان گفت
انگشت پر، انگشتر بابا سه نقطه

علی اکبر لطیفیان


 نوشته شده توسط محمد امیر حمیدی فر در چهارشنبه 90/10/7 و ساعت 3:0 عصر | نظرات دیگران()

زندانی شگفت

 

پشت غزل شکست و قلم شد عصای او

هرجا که رفت، رفت قلم پا به پای او

شاعر «سکوت ـ ضجّه» زد و خُرد شد، ولی

نشنیده مانْد مثل همیشه صدای او

بعدش نوشت از غم، مردی که می رسید

هر شب به گوشِ سردِ زمین، ناله های او

پس واژه واژه، شعر به زندان بدل شد وُ

سلّولِ سرد و ساکتِ هر بیت، جای او!

مردی که در زمانه ارواحِ شب پرست

خورشید بود و حبس شدن هم سزای او

زندانیِ عجیب و شگفتی که می شدند ـ

جلاّدها به شیفتگی، مبتلای او

(نقشه کشیده شد): «زنِ طنّاز و فتنه گر

از خود بساز لکّه ننگی برای او»

: «رسوای عشق خود کُنَمَش تا به کام تو

ورد زبانِ شهر شود ماجرای او»

(نقشه شروع شد) دو ـ سه روزی گذشت و زن ـ

مانْد و حضور عرشی و حُجب و حیای او

پر شد تمام روحِ زن از انعکاس آن ـ

هِیْ ناله، ناله، ناله و هِیْ هایْ هایِ او

پس در خودش شکست و شکست و شکست و گفت:

هر که تو نشکنی‌ش و نسازی‌ش، وایِ او!

ذرّات روحِ خاکیِ زن رنگ باخت وُ

کم کم طلای ناب شد از کیمیای او

(نقشه کشیده شد) : «زنِ محراب و اشک و آه!

نوبت رسیده است به مرگ و عزای او»

: «او آن پرنده‌ای است که بال پریدنش:

روح است و مرگ: دانه و بام و هوای او»

(نقشه شروع شد): شبحی شوم آمد وُ

خود را دمید در «قَدَر» و در «قضا»ی او

خرمای مرگ را به دهان بُرد و مستِ وصل

مرگی غریب آمد و شد آشنای او

 

سروده‌ی: مهدی زارعی


 نوشته شده توسط محمد امیر حمیدی فر در پنج شنبه 89/4/17 و ساعت 11:32 صبح | نظرات دیگران()

                             

یا امیرالمومنیــــــــن روحی فداک                   آسمـــان را دفن‌کردی زیر خاک

آه را در دل نـهــــــــان کردی چـرا                    مــاه را در گل نهان کردی چـرا

یا علی جان تربت زهرا کجاست؟                    یـــادگار غربت زهرا کجـاست؟

تا ز نـورش دیده را روشـــــن کنم                    بـر مـزارش شعله‌ها بر تن کنم

آه ازآن ســــاعت که‌آتش درگرفت                   جـــام را از ساقی کوثـر گرفت

یاد پهلـــــــویش نمازم را شکست                   فرصــت راز و نیازم را شکست

آه زهـرا تا ابـــــد جـــــــــاری بود                   دست مـولا تشـــنه یـاری بـود

چون علی شد بی‌کس و بی‌هم‌نفس               گفت یا زینب به فریـــادم برس


 نوشته شده توسط محمد امیر حمیدی فر در یکشنبه 87/3/5 و ساعت 3:10 عصر | نظرات دیگران()
چراغ دل افروز مجتبی(ع)


شعری در رثای حضرت مجتبی

هرگز دلی ز غم چو دل مجتبی نسوخت   
ور سوخت ز اجنبی دگر از آشنا نسوخت
هر گلشنی که سوخت ز باد سموم سوخت 
از باد نوبهار و نسیم صبا نسوخت
چندان دلش ز سرزنش دوستان گداخت 
کز دشمنان ز هر بد و هر ناسزا نسوخت
از هر خسی چو آن گل گلزار معرفت   
شاخ گلی ز گلشن آل‌عبا نسوخت
جز آن یگانه گوهر توحید را کسی   
ز الماس سوده لعل لب دلربا نسوخت
هرگز برادری به عزای برادری   
در روزگار، چون شه گلگون قبا نسوخت
باور مکن دلی که چو قاسم به ناله شد   
زان ناله پر از شرر وا ابا نسوخت
آن دم که سوخت حاصل دوران ز سوز زهر 
در حیرتم که خرمن گردون چرا نسوخت
تا شد روان عالم امکان ز تن روان   
جنبده‌ای نماند کزین ماجرا نسوخت
خاموش شد چراغ دل افروز مجتبی   
افروخت شعله غم جانسوز مجتبی

آیة‌الله غروی اصفهانی


 نوشته شده توسط محمد امیر حمیدی فر در جمعه 86/12/17 و ساعت 3:52 عصر | نظرات دیگران()
   1   2   3      >
 لیست کل یادداشت های این وبلاگ
معرفی نشر سدرة
معرفی وبلاگ طلبه عصر انقلاب اسلامی
آماده شویم برای عَرِفتُ ...!؟
مادر مهربانی ....
محرم...
سلام بر محرم...
[عناوین آرشیوشده]

بالا

**طراح قالب: بسیجی 57**

بالا