شیب
نیسان، درهی کوچکی بود که من اسمش را گذاشته بودم «درهی مرگ». درست
روبهروی دره از این برجکهای تک تیراندازی عراقیها بود، که یا توی
پیشانی میزدند یا پشت سر در شقیقه.
قربان سوگند فرماندهی گردان آن
روز ظرف کمتر از دو ساعت برای بچهها سنگر درست کرد. موقع درست کردن سنگر،
بی اعتنا به باران آتش دشمن داشت با زبان لری با خدا مناجات میکرد و
میگفت: «خدایا من از عملیات فتحالمبین تا الآن در جبهه هستم. خیلیها را
دیدم ده روز آمدند و شهید شدند. خداجون تو هم مثل اینکه از لرها خوشت
نمیآید. لرها بو میدهند مگر....؟»
گریه کرد و گفت: «شب بعد من و
قربان و سرخه کنار همان سنگر نشستیم. چند تا خمپاره خورد کنار ما که هیچ
کدام جز یکی عمل نکرد. آن گلوله هم درست کنار قربان منفجر شد. تعجب کردم
خدا چهقدر از این مناجات لری این بندهی خدا خوشش آمده که او را برد.
مردی از عملیات فتحالمبین تا عملیات والفجر مقدماتی مدام در خط مقدم بود
و حتی یک ترکش کوچک هم به او اصابت نکرد و بعد با یک مناجات لری دم خدا را
دید و رفت سر سفرهی حضرت سیدالشهدا (ع).
منبع:
سالنامه شیدایی