و اینگونه عاشقانه پر می کشند تا خدا
حسین وار شهید شدن مبارکت باشد حاج همت!
و اینگونه عاشقانه پر می کشند تا خدا
حسین وار شهید شدن مبارکت باشد حاج همت!
پوتین ها
زنگ می زنند. مادر به دلشوره می افتد. جسته گریخته دستگیرش شده است که شهید را می آورند. در این هفت سال، کار هر روزش بود، روی پله می نشست، چشم به در می دوخت و به هر صدایی دل می بست.
- بریم شناسایی!
می رویم، مادر می گرید. بال چارقدش در گودی چشم می نشیند و اشک می نوشد. آمده بود با پلاستیک لباس. پوتین ها را بیرون کشید، نگاهشان کرد. آنها را جفت کرد و گذاشت کنار بالش اش، مادر چای آورد. لبش به استکان بود و چشمش به پوتین ها، قلم قرمز مرتضی را برداشت. با دقت اسمش را روی زبانه پوتین ها نوشت. پر رنگشان کرد. پوتین ها برق می زدند.
- چایی ات سرد شد مادر!
نگاهش را از پوتین ها گرفت و به سرخی داغ استکان انداخت. پوتین ها روبرویش ایستاده بودند. چقدر برایشان دویده بود! از فردا باید پا به پایش بدوند، پشت کیسه های شنی بنشینند و بر شانه های خاکریز، رج رج، علامت بگذارند.
- توی جبهه هم واکس شان می زنم!
رسیده ای، نم چشمانت را می گیری، در را باز می کند. پیش رویت، جعبه ای در پرچم پیچیده شده است. بازش می کنند. انباشته از سفیدی. می نشینی، کفن را باز می کنی.
استخوان، سر، کتف، بازو، پا، قفس مرغ بی قرار روح...
- پوتین ها!
پوتین ها خاک گرفته، اما بندها همچنان محکم. کمرت؛ طاقت ندارد، کمرخم می روی آن طرف، زبانه پوتین ها را بیرون می کشی
- اسمش !اسمش روی زبانه پوتین هاست...
* سید محمد عبداللهیان*
روزنامه قدس
شهادت آرزوی همسرم بود، همه وجود او صرف خدمت به انقلاب و کشور شد و با وجود ساعت های متمادی کار شبانه روزی هرگز از کار زیاد خم به ابرو نیاورد. شهید صیادشیرازی فردی بسیار صبور بود و دعایش همیشه این بود که خداوند به او شهادتش را در راهش را نصیب کند و ما خانوادگی در امامزاده صالح آرزوی شهادت کردیم.
او عاشق ولایت بود و به بسیجی ها عشق می ورزید. چرا که خودش را هم یک بسیجی می دانست.
فرزند ارشد شهید، مهدی صیادشیرازی :
تصور می شد که ایشان فقط یک فرد نظامی است اما واقعیت این بود که پدرم صرفاً یک نظامی نبود.آیت الله بهاء الدینی گفت: پدرت یک روحانی بود در لباس نظامی.
درباره ارتباط پدرم با من باید عرض کنم ایشان من را آزاد می گذاشت ولی از دور مراقبت می کرد. می گفت: بچه ها را نباید حبس کرد. من 5 ساله که بودم برایم برنامه داشت و با توجه به علاقه ای که خودم نشان می دادم لباس چریکی تنم می کرد و من را به سخنرانی می برد. برایم خیلی ارزش قائل می شد. با این برنامه ها روحیه شهامت را در وجودم پدید می آورد. من از همان کودکی شاهد بودم که ایشان چقدر شجاع هستند. حتی محافظ هایش را قال می گذاشت. شاید بخاطر این بود که او اولاً از مرگ نمی هراسید. ثانیاً می خواست ساده زیست باشد. یادم است که در دوران کودکی حتی من را به منطقه نظامی و جبهه ها می برد تا با فرهنگ دفاع مقدس بیشتر آشنا شوم. در جبهه ها هلی کوپترها را که را می دیدم یک سرور و نشاط خاصی در من ایجاد می شد. در جاهایی که شهدا بودند من را می برد و یا به خانه هایی که فرزندان بی سرپرست داشت من را هم می برد. همه اینها بخاطر این بود که من را با محیط اطراف خودم بیشتر آشنا سازد.
آخرین خاطره ای که از ایشان دارم مربوط می شود به شب شهادتش. آن شب حال عجیبی داشت. چون از مسافرت آمده بود؛ زیارت حرم مطهر امام رضا (ع) و عیادت مادر گرانقدرش در مشهد، زیارت مشهد شهیدان شلمچه؛ همه و همه روحیه ای تازه به او بخشیده بود اصلاً انگار آماده بود. فردا شبش که دیگر ایشان شهید شده بود برای من شبی بسیار سخت و مصیبت باری بود. تازه به عظمت او فکر می کردم که در نبودنش چه کنم؟ برای همین بود که در روز تشییع جنازه وقتی خودم را روی پای آقا انداختم می خواستم تمام عقده هایم را خالی کنم. چون او را از پدرم بیشتر دوست دارم.
نماز اول وقت
زندگی مشترک من و همت، حدود دو سال و دو ماه بیشتر طول نکشید. ولی طی این مدت، شاید یک بار هم پیش نیامد که ما یک روز تمام با هم باشیم. بیشتر وقتها، نیمه شب به خانه میآمد و برای نماز صبح از منزل خارج میشد.
زمان عملیات «مسلمبنعقیل(ع)»، دو ماه بود که او را ندیده بودم. میگفت: «فرصت نمیکنم که به خانه سربزنم. اگر میتوانید شما بیایید باختران.»
در آن موقع، شهید محمد بروجردی، فرمانده قرارگاه حمزه، تشریف برده بود ارومیه و ما توانستیم دو هفته در منزل او سکونت کنیم.
قبل از عملیات، یک شب حاجی به خانه آمد. سراپا خاک آلود بود. چشمانش از شدت بیخوابی ورم کرده و قرمز شده بود.
فصل سرما بود و او به خاطر سینوزیت شدیدی که داشت، احساس ناراحتی میکرد. وقتی وارد خانه شد، دیدم میخواهد نماز بخواند. گفتم: «لااقل یک دوش بگیر و غذایی بخور و بعد نمازت را بخوان.»
با حالت عجیبی گفت: «من این همه خودم را به زحمت انداختهام و با سرعت به خانه آمدهام که نماز اول وقت را از دست ندهم، حالا چهطور میتوانم نماز نخوانده غذا بخورم.»
آن شب به قدری از جهت جسمی، در شرایط سختی بود که وقتی نماز را شروع کرد، من پهلویش ایستادم تا اگر موقع نماز خواندن تعادلش به هم خورد، بتوانم او را بگیرم. با توجه به اینکه به سختی خود را سرپا نگه داشته بود و وقت زیادی هم برای نماز داشت، با این حال حاضر نشد که فضیلت نماز اول وقت را از دست بدهد.
حاج همت همیشه عمل به مستحبات را از واجبات اعمال خود میدانست؛ حال تصور کنید که در مورد واجبات چگونه عمل میکرد
از روزی که جنگ آغاز شد تا لحظه ای که خرمشهر سقوط کرد یک ماه بطور مداوم کربلا را می دیدم. «ربنا افرغ علینا صبرا و ثبت اقدامنا و انصرنا علی القوم الکافرین».
بارپرودگارا، ای رب العالمین، ای غیاث المستغیثین و ای حبیب قلبو الصالحین. تو را شکر می گیوم که شربت شهادت این گونه راه رسیدن انسان به خودت را به من بنده ی فقیر و حقیر و گناهکار خود ارزانی داشتی. من برای کسی وصیتی ندارم ولی یک مشت درد و رنج دارم که بر این صفحه ی کاغذ می خواهم همچون تیری بر قلب سیاه دلانی که این آزادی را حس نکرده اند و بر سر اموال این دنیا ملتی را، امتی را و جهانی را به نیستی و نابودی می کشانند، فرو آورم. خداوندا! تو خود شاهدی که من تعهد این آزادی را با گذراندن تمام وقت و هستی خویش ارج نهادم. با تمام دردها و رنج هایی که بعد از انقلاب بر جانم وارد شد صبر و شکیبایی کردم ولی این را می دانم که این سران تازه به دوران رسیده، نعمت آزادی را درک نکرده اند چون دربند نبوده اند یا در گوشه های تریاهای پاریس، لندن و هامبورگ بوده اند و یا در ...
و تو ای امامم! ای که به اندازه ی تمام قرنها سختی ها و رنج ها کشیدی از دست این نابخردان خرد همه چیزدان! لحظه لحظه ای این زندگی بر تو همچن نوح، موسی و عیسی و محمد (ص) گذشت. ولی تو ای امام و ای عصاره ی تاریخ بدان که با حرکتت، حرکت اسلام را در تاریخ جدید شروع کردی و آزادی مستضعفان جهان را تضمین کردی. ولی ای امام کیست که این همه رنجها و دردهای تو را درک کند؟! کیست که دریابد لحظه ای کوتاهی از این حرکت به هر عنوان، خیانتی به تاریخ انسانیت و کلیه انسان های حاغضر و آینده تاریخ می باشد؟
ای امام! درد تو را، رنج تو را می دانم چه کسانی با جان می خرند، جوان با ایمان، که هستی و زندگی تازه ی خویش را در راه هدف رسیدن حکومت عدل اسلامی فدا می کند. بله ای امام! درد تو را جوانان درک می کنند، اینان که از مال دنیا فقط و فقط رهبری تو را دارند و جان خویش را برای هدفت که اسلام است فدا می کنند.
ای امام تا لحظه ای که خون در رگ های ما جوانان پاک اسلام وجود دارد لحظه ای نمی گذاریم که خط پیامبر گونه تو که به خط انبیاء و اولیاء وصل است به انحراف کشیده شود. ای امام! من به عنوان کسی که شاید کربلای حسینی را در کربلای خرمشهر دیده ام سخنی با تو دارم که از اعماق جانم و از پرپر شدن جوانان خرمشهری برمی خیزد و آن، این است؛ ای امام! از روزی که جنگ آغاز شد تا لحظه ای که خرمشهر سقوط کرد من یک ماه بطور مداوم کربلا را می دیدم هر روز که حمله ی دشمن بر برادران سخت می شد و فریاد آنها بی سیم را از کار می انداخت و هیچ راه نجاتی نبود به اتاق می رفتم، گریه را آغاز می کردم و فریاد می زدم ای رب العالمین بر ما مپسند ذلت و خواری را.
**طراح قالب: بسیجی 57** |