سفارش تبلیغ
صبا ویژن
قربانگاه خردها را بیشتر آنجا توان یافت که برق طمعها بر آن تافت . [نهج البلاغه]
امروز: پنج شنبه 103 اردیبهشت 6

شعر هفته

 در حال و هوای جبهه بی‌باک شدی
از گرد و غبار زندگی پاک شدی
دیدی که زمین لایق دل بستن نیست
دل کندی و رهسپار افلاک شدی
رفتی به نماز جبهه با نیت عشق
ماندی به اقامه با تمامیت عشق
در خط خطر، عشق به داد تو رسید
تکبیر تو جان داد به حیثیت عشق
تکبیر تو های و هوی دشمن را کشت
حتی دل آهنین آهن را کشت
بی دغدغه در وسعت آتش ماندی
خشم تو هراس مرد میهن را کشت
بر پیکر زخمی‌ات خدا آمده بود
باران ستاره بی‌صدا آمده بود
بر گستره خاک تو ای تازه شهید
یک مزرعه لاله از کجا آمده بود


 نوشته شده توسط محمد امیر حمیدی فر در جمعه 86/6/2 و ساعت 12:17 عصر | نظرات دیگران()

رزمخواه


 نوشته شده توسط محمد امیر حمیدی فر در جمعه 86/6/2 و ساعت 12:16 عصر | نظرات دیگران()

در انتظار یار …

 

امروز دیگه نمی دونم چی بگم ، آقا جون …

البته یه چیزهایی برای گفتن دارم ، که بازهم این بنده ی گدایت را تحویل بگیری !

می خواهم تولد جدد ، حضرت سید الشهدا را تبریک بگم!

می خواهم تولد عمویت ، حضرت ابوالفضل عباس(ع) را بهت تبریک بگم!

ای آقای من !

ای سرور من !

ای تمام هستی من!

ای دلیل زندگانی من!

تک و تنها به تو می اندیشم!

دیگه ، آقا جون نیمه ی شعبان نزدیک است ! از همینک شور و شعف خاصی بین مردم افتاده است ، همه یه جورایی دارن خودشون رو آماده می کنند!

بعضی ها دارن خیابان ها را چراغ می زنن! بعضی ها دارن ، کوچه ها را تزئیین می کنند!

به در دیوار شهر ، پارچه هایی می بینیم که اطلاعیه های هیئت های مذهبی هست!

بالاخره هر کسی یه جوری داره خودش رو آماده می کنه!

در این میان برو بچ اینترنتی هم بیکار نشستن ، و یه دستی به سر و صورت سایت های خود می کشند!

دیگه انگار همه یه جورایی خودشون رو برای ظهورت آماده کرده اند!

آقا فکر نکنی که اگه ، این بار هم ظهور نکنی ، دست ازت برمی داریم! نه آقا جان  تا پای جان هستیم!

ولی افسوس که نادانی و جاهلیتم ، باعث می شه که یه گناهانی انجام داده و دل شما را به درد آوریم! وای بر من که دلم محبوبم و معشوقم را به درد بیارم !

ولی خودت می دونی که …

آقا جان تولد جدد و عمویت هست! نمی خواهی عیدی به ما بدی! ! ! !

آقا جان بد جوری دارم در تاب و تب می سوزم ! تمام بدنم آتش گرفته است ! شعله های عشق از سراسر وجودم زبانه می کشد! دیگر کاسه ی صبرم دارد لبریز می شود!!!

وای که مشتاق دیدن یارم؟!؟!؟ / نمی دونم شاید وقتش نرسیده باشه! / یا من هنوز لیاقت نداشته باشم. یا امام زمان(عج) امروز ، در همین لحظه ، در همین ساعت ، تو را شفیع خودم در محضر حق قرار می دهم ، و به واسطه ی تو از خدا ، حاجتم را می خواهم !

 

خدایا تا ظهور دولت یار ------ گل پیغمبر ما را نگهدار

آمین یا رب العالمین

25/6/86

--------------------------------------------------------------------------------------------

 


 نوشته شده توسط محمد امیر حمیدی فر در پنج شنبه 86/5/25 و ساعت 2:47 عصر | نظرات دیگران()

ولادت حضرت سید الشهدا (ع)

 

سلام بر تو ای نزدیک ترین نام به خدا! سلام بر تو ای سفینه عشق! مدینه را شور حضور تو پر کرده است. شمیم لبخند پنجره ها! فضا را عطرآگین نموده و آسمان، خیره به نورافشانی مُنزل وحی، نام زیبای تو را زمزمه می کند و زمین چه سعادتمند، گهواره حضور تو پیدا شده است. ای رهبر عاشقان و دلدادگان، ای حسین (ع) میلادت گرامی و پاینده باد.

 

روز سوم شعبان سال چهارم هجرى، در بیت عصمت و طهارت نوزادى متولد شد که ولادتش قلبها را مسرور و دیده‏ ها را گریان ساخت. کودک را نزد رسول خدا (ص) آوردند. پیامبر گرامى در گوش راستش اذان و در گوش چپش اقامه گفت و او را (حسین) نامید. جبرئیل و فرشتگان آسمانها براى تهنیت و شادباش به محضر رسول خدا (ص) نازل می شدند و تولد این نوزاد را تبریک می گفتند ولی آنان حامل پیام دیگرى نیز بودند، خبرى که رسول خدا (ص) را بشدت متأثر کرد و اشک از دیدگانش جارى شد: (این کودک را امت تو به قتل می رسانند!).

به درستی که شباهت امام حسین علیه السلام به رسول خدا فقط در صورت نبود بلکه در سیرت نیز آن امام بزرگ جلوه گاه سیره رسول خدا بود و آن سرور کائنات در این باره فرمود: شجاعت و سخاوتم را به حسین بخشیدم.

امام حسین (علیه السلام) یک ساله بود که فرشتگان بسیارى بر نبى مکرم اسلام نازل شدند و عرض کردند: (یا محمد! همان ستمى که از قابیل بر هابیل وارد شد، بر فرزندت (حسین) وارد می شود و همان اجرى که به هابیل داده شد، به حسین داده می شود و عذاب کنندگانش همچون عذاب قابیل معذب خواهند بود) از این رو، رسول خدا (ص) می فرمود: (خداوندا! هر کس حسین مرا ذلیل می کند، خوار و ذلیلش کن و هر که حسینم را می کشد، او را کامروا قرار مده!".

رسول خدا (ص) به طرق مختلف، مراتب فضیلت و منزلت فرزند خود، حسین (علیه السلام) را به امت گوشزد می فرمودند. گاه به زبانى فراگیر، تمامى اهل بیت را میستود و گاه درباره امام حسن و امام حسین (علیهما السلام) سخنانى بیان می فرمودند و گاه در خصوص امام حسین (علیه السلام) اشاره نموده، مقامش را یادآور می شدند تا حجت بر همگان تمام شود و حق از باطل مشخص گردد، گاهى نیز در مقابل چشمان مردم، گلوى حسین و دهان او را می بوسیدند و یا زمانى که در سجده نماز بودند و سنگینى حسین را بر دوش خود احساس می کردند، به احترامش سجده را طول می دادند تا جایى که نمازگزاران گمان میکردند وحى الهى نازل شده است. آرى کسانى که پس از این، در سال 61 هجرى، خون حسین (علیه السلام) را به گردن گرفتند، در زمان طفولیت آن حضرت، چه بسا کودکان و یا جوانانى بودند که سخنان پیامبر (ص) را نمی شنیدند و یا با بی اهمیتى گوش می کردند و ممکن بود از یادشان محو شود ولى آنچه با چشم دیده میشود، در دلها می ماند.

امام حسین همچنان رشد میکرد تا زمان رحلت جد گرامیش، رسول خدا، محمد مصطفى (ص) فرا رسید و پس از آن، پدر را خانه ‏نشین و مادر را از دست رفته و برادر عزیزش را مسموم دید در این حال، بنا به امر الهى، بار امامت را بر دوش گرفت تا چراغى در تاریکی هاى جهالت و پرچمى در مسیر هدایت باشد. امامت آن حضرت، مقارن با باقیمانده ایام خلافت (معاویه بن ابى سفیان) بود.

----------------------------

دو مداحی زیبا

مولودی شماره ی یک - دانلود از اینجا

مولودی  شماره ی 2- دانلود از اینجا


 نوشته شده توسط محمد امیر حمیدی فر در پنج شنبه 86/5/25 و ساعت 1:37 عصر | نظرات دیگران()
جناب سرهنگ

اسمش یوسف بود. اما بخاطر انضباط و لفظ قلم حرف زدنش ما بهش می گفتیم جناب سرهنگ. دو سالی می شد که اسیر شده بود و با ما تو یک اردوگاه بود. بنده ی خدا چند بار افتاده بود به التماس که جان مادرتان این قدر به من نگویید جناب سرهنگ. کار دستم می دهید ها. اما تا می آمدیم تمرین کنیم که دیگر به او جناب سرهنگ نگوییم، باز از دهان یکی در می رفت و او دوباره می شد جناب سرهنگ.

تا اینکه یک روز در آسایشگاه باز شد و یک گله عراقی مسلح ریختند تو آسایشگاه و فرماندشان نعره زد: « سرهنگ یوسف، بیا بیرون!» یوسف انگار برق سه فاز ازش پریده باشد، پا شد و جلو رفت. فرمانده که درجه اش سرگرد بود گفت: «چشمم روشن. تو سرهنگ بودی و ما نمی دانستیم.» یوسف با خنده ای که نوعی گریه بود گفت: «اشتباه شده. من...»

ـــ حرف زیادی نباشه! ببرید این قشمار(مسخره) را!

تا آمدیم به خود بجنبیم یوسف را کت بسته بردند و دست ما بجایی نرسید. چند مدتی گذشت و ما از یوسف خبری نداشتیم و دل نگران او بودیم و به خودمان بد می گفتیم که شوخی شوخی کار دست آن بنده خدا دادیم.

چند ماه بعد یکی از بچه ها که به سختی بیمار شده بود و پس از هزار التماس و زاری کردن به عراقیها به بیمارستان برده بودند، پس از بهبودی برگشت اردوگاه. تا دیدیمش و خواستیم حالش را بپرسیم زد زیر خنده. چهار شاخ ماندیم که خدایا مریض رفت و دیوانه برگشت! که خنده خنده گفت: «بچه ها یوسف را دیدم!» همه از جا پریدیم:یوسف!

ــ دست و پایش را شکسته بودند؟
        ــ فکش را هم پایین آورده بودند؟
        _ جای سالم در بدنش بود؟
        ــ اصلاً زنده بود؟!

خندید و گفت: «صبر کنید. به همه سلام رساند و گفت که از همه تشکر کنم.»  فکر کنم چشمان همه اندازه ی یک نعلبکی گرد شد!

ـــ آره. چون نانش تو روغنه. بردنش اردوگاه افسران ارشد. جاش خوب و راحته.

می خوره و می خوابه و زبان انگلیسی و آلمانی و فرانسه کار می کنه. می گفت بالاخره به ضرب و کتک عراقیها قبول کرده که سرهنگ است. و بعد از آن، کلی تحویلش گرفته اند و بهش می رسند.

یکی از بچه ها گفت: «بچه ها راستش من تیمسارم!»


 نوشته شده توسط محمد امیر حمیدی فر در پنج شنبه 86/5/25 و ساعت 1:5 عصر | نظرات دیگران()
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >
 لیست کل یادداشت های این وبلاگ
معرفی وبلاگ طلبه عصر انقلاب اسلامی
آماده شویم برای عَرِفتُ ...!؟
مادر مهربانی ....
محرم...
سلام بر محرم...
کجایید ای شهیدان خدایی-...
[عناوین آرشیوشده]

بالا

**طراح قالب: بسیجی 57**

بالا