سفارش تبلیغ
صبا ویژن
میان او و حقّ انگاشتن باطل، جدایی می اندازد [امام صادق علیه السلام ـ درباره گفته خدای « بدانید که خداوند میان انسان و دلش جدایی می اندازد» فرمود]
امروز: جمعه 103 فروردین 10

وصیتنامه  حضرت فاطمه (ع)

 

زندگانى حضرت فاطمه زهرا سلام‏الله‏علیها ص 220

رسولى محلاتى

وصایاى فاطمه (س)

وصایاى فاطمه (س) به طور پراکنده و غیر منظم در روایات و تواریخ نقل شده و همچنین کسانى را که فاطمه به آنها وصیت کرد، و اینکه آیا وصایاى او شفاهى بوده یا کتبى، و یا مقدارى شفاهى و مقدارى کتبى، و به هر صورت موضوعات مورد بحث در این باره به گونه‏هاى پراکنده و مختلفى نقل شده که ما ناچاریم آنها را قسمت‏بندى‏کرده و هر موردى را جداگانه مورد بحث قرار دهیم:

ام ایمن، اسماء، سلمى...

بجز امیر المؤمنین (ع) که نامش در وصایاى فاطمه (ع) زیاد دیده مى‏شود نام این سه بانوى محترمه، یعنى ام ایمن و اسماء و سلمى همسر ابى رافع نیز در روایات آمده است.

ام ایمن همان بانوى فداکار و با ایمانى است که قبل از این نامش ذکر شد و کسى بود که به صدق مدعاى فاطمه شهادت داد، و طبق روایات پیغمبر درباره‏اش فرمود «او زنى است از اهل بهشت...» و او در خانه پیغمبر و خدیجه زندگى مى‏کرد و پس از آن نیز به مدینه هجرت کرد و به خانه اسامه رفت و پس از او نیز در خدمت اهل بیت پیغمبر انجام وظیفه مى‏کرد.

و اما اسماء بنت عمیس پس از آنکه شوهرش جعفر بن ابیطالب در جنگ موته به شهادت رسید به همسرى ابوبکر در آمد و این جریان قبل از رحلت رسول خدا (ص) انجام شد، و از این رو برخى بعید دانسته‏اند که اسماء در جریان وصیت و شهادت و مراسم غسل و تدفین فاطمه (ع) حضور داشته باشد، و همان احتمالاتى را که در بخش چهارم و در مراسم ازدواج داده شد همانها را در اینجا ذکر کرده‏اند، اما به عقیده نگارنده این مطلب از همان حد استبعاد تجاوز نمى‏کند و دلیلى نداریم که اسماء به خانه فاطمه (ع) رفت و آمد نمى‏کرده و در مراسم مزبور حضور نداشته باشد، چون روایات در این باره از طریق شیعه و سنى بسیار نقل شده و احتمال تحریف و تصحیف در همه آنها بعید به نظر مى‏رسد، گذشته از اینکه در خود همان روایات قسمتهایى هست که این مطلب را تایید مى‏کند که اسماء با اینکه همسر ابوبکر بوده به خانه فاطمه (ع) رفت و آمد مى‏کرده و در مراسم وصیت و غسل او حضور داشته است، مانند روایتى که مرحوم اربلى در کشف الغمه و دیگران از خود اسماء روایت کرده‏اند که چون فاطمه (ع) از دنیا رفت عایشه آمد و خواست‏به اتاق فاطمه (ع) برود، من مانع شده و نگذاردم وارد اتاق شود، عایشه ناراحت‏شد و به پدرش ابوبکر گفت: این زن «حبشیه‏» میان من و دختر پیغمبر حائل مى‏شود و نمى‏گذارد من به اتاق او بروم! ابوبکر آمد و به من گفت: اى اسماء چرا نمى‏گذارى زنان پیغمبر به نزد فاطمه بروند؟ من گفتم: خود فاطمه دستور داده است کسى نزد جنازه او نرود (1) ...

و در ترجمه «سلمى‏» نیز جزرى در اسد الغابة گوید:

«سلمى‏» نام زنى است که خدمتکارى رسول خدا (ص) را مى‏کرد، و او کنیز صفیه دختر عبد المطلب بود، و او همان زنى است که قابلگى فرزندان فاطمه دختر رسول خدا (ص) را به عهده داشت، و همچنین قابله ابراهیم فرزند رسول خدا (ص) بوده، و در ماجراى وفات فاطمه (ع) نیز در غسل دادن او به على (ع) و اسماء کمک مى‏کرد. (2)

و صاحب کتاب قاموس الرجال این مطلب را که سلمى کنیز صفیه بوده است صحیح نمى‏داند و گفته است: بلاذرى در تحت عنوان «کنیزان پیغمبر» نام سلمى را ذکر کرده و گفته است پیغمبر او را آزاد کرد. (3)

نگارنده گوید: از پاره‏اى روایات چنین استفاده مى‏شود که سلمى کنیز آمنه مادر رسول خدا (ص) بوده و پس از درگذشت آمنه به پیغمبر (ص) رسید، آن حضرت او را آزاد کرد و با مردى به نام ابو رافع ازدواج نمود و از او فرزندانى به دنیا آمد که یکى از آنها عبید الله بن ابى رافع کاتب و نویسنده على بن ابیطالب (ع) بود.

به هر صورت درباره ام ایمن مطلبى در وصیتنامه نیست جز آنکه در روایات نام او آمده و اینکه فاطمه (ع) به او وصیت کرد، و یا اینکه به او که از همه زنان بیشتر مورد وثوق و یا نزدیکترین زن به فاطمه بود دستور داد على (ع) را نزد او بخواند. (4)

در مورد سلمى نیز در چند حدیث آمده که سلمى گوید: هنگامى که فاطمه (ع) بیمار شد من از او پرستارى مى‏کردم تا در یکى از روزها که على (ع) براى انجام کارى‏از خانه بیرون رفت و فاطمه (ع) با اینکه حالش خوب بود به من فرمود: مادر! قدرى آب غسل براى من حاضر کن، و من حاضر کردم و فاطمه برخاسته غسل کرد و سپس لباسهاى نو خود را پوشید و به من دستور داد فرشى براى او در وسط اتاق بیندازم و روى آن خوابید و پاهاى خود را به طرف قبله کشید و آن گاه دست‏خود را زیر گونه‏اش گذارده و فرمود: من اینک از دنیا مى‏روم، و بدین ترتیب از دنیا رفت و من على (ع) را خبر کردم...تا به آخر حدیث. (5)

و درباره اسماء بنت عمیس نیز در پاره‏اى از روایات آمده که گوید: فاطمه (ع) به من وصیت کرد کسى جز من و على (ع) او را غسل ندهد، و من نیز هنگام غسل فاطمه طبق وصیتى که کرده بود به على (ع) کمک کردم (6) و هر دو با هم جنازه را غسل دادیم.

در چند حدیث از طریق شیعه و اهل سنت آمده که اسماء گوید، فاطمه در هنگام وفات خود به من فرمود: مادر جان! من از این وضعى که درباره حمل جنازه زنها مرسوم است‏شرم مى‏کنم و خوش ندارم که جنازه زنان را روى تخته‏اى مى‏گذارند و پارچه‏اى روى آن مى‏اندازند و پستى و بلندیهاى بدن او براى بیننده آشکار است.

اسماء گوید: بدو عرض کردم: من چیزى را که در حبشه دیده‏ام هم اکنون ترتیب داده نزد شما مى‏آورم و نشانت مى‏دهم، سپس چند عدد چوب تر و تختى را آورد و آن چوبها را خم کرده دو طرف آن را بر کنار تخت‏بست و چادرى روى آن کشید، فاطمه (ع) که آن را دید خوشحال شد و تبسم کرد، اسماء گوید: من از روزى که رسول خدا (ص) از دنیا رفته بود تا به آن روز تبسم بر لبان دختر پیغمبر ندیده بودم. (7)

در روایتى است که فرمود: چه چیز خوب و نیکویى است که بدان وسیله جنازه زن‏از مرد تشخیص داده نمى‏شود، (8) و در حدیثى است که فرمود:

«اصنعى لى مثله استرینى سترک الله من النار» (9) .

[براى من نیز یک چنین چیزى درست کن، و مرا مستور کن، خدایت از آتش دوزخ مستور دارد (10) .] و در احادیث دیگرى نیز نام اسماء آمده که ان شاء الله در صفحات آینده در ضمن داستان شهادت فاطمه (ع) خواهید خواند.

و اما آنچه به على (ع) وصیت کرد

از جمله کرامات فاطمه (ع) که محدثین شیعه و اهل سنت روایت کرده‏اند این است که وى از مرگ خود خبر داد و روز و وقت آن را تعیین کرد چنانکه در روایات پیش از این نیز گذشت و در حدیثى است که وقتى به على (ع) گفت: هنگام مرگ من رسیده! على (ع) فرمود: اى دختر پیغمبر با اینکه وحى از ما قطع شده این خبر را از کجا دانستى؟

فاطمه پاسخ داد، هم اکنون خواب مختصرى مرا فرا گرفت و رسول خدا (ص) را دیدم که به من فرمود: امشب نزد ما خواهى بود و من مى‏دانم که او راست گفته و امروز روز آخر عمر من است. (11)

و در روایتى است که پس از آن به على (ع) گفت: چیزهایى در دل دارم که مى‏خواهم آنها را به تو وصیت کنم!

على (ع) فرمود: اى دختر رسول خدا هر چه مى‏خواهى بگو!

در این وقت على (ع) کسانى را که در اتاق بودند بیرون کرد و نزدیک سر فاطمه (ع) نشست، آن گاه فاطمه به سخن آمده گفت:

اى پسر عمو هیچ گاه مرا دروغگو و خیانتکار ندیدى، و از وقتى با تو معاشرت داشته‏ام نافرمانى تو را نکرده‏ام!

على (ع) در پاسخ او فرمود:

«معاذ الله انت اعلم بالله و ابر و اتقى و اکرم و اشد خوفا من الله من ان اوبخک بمخالفتى، قد عز على مفارقتک و تفقدک الا انه امر لا بد منه...»

[پناه بر خدا! تو داناتر و نیکوکارتر و پرهیزکارتر و بزرگوارتر و نسبت‏به خداى تعالى بیمناکتر از آنى که من بخواهم تو را در مورد مخالفت و نافرمانى خود سرزنش کنم، و براستى مفارقت و دورى تو بر من بسیار ناگوار است جز آنکه چاره‏اى از آن نیست...]

آن گاه سخنان خود را ادامه داده فرمود:

به خدا مصیبت رحلت رسول خدا (ص) را براى من تجدید کردى و مرگ و فقدان تو بر من بسیار بزرگ است.

«فانا لله و انا الیه راجعون‏» !

آه! که چه مصیبت دردناک و جانسوز و غم انگیزى است! مصیبتى که به خدا سوگند جبران پذیر نخواهد بود!

دنباله حدیث این گونه است که در اینجا هر دو گریان شده و لختى گریستند آن گاه على (ع) سر فاطمه را برداشته به سینه چسبانید و بدو فرمود: هر وصیتى دارى بنما که من آن را انجام خواهم داد.

فاطمه عرض کرد: خدایت پاداش نیک دهد اى پسر عموى رسول خدا، نخستین وصیت من آن است که پس از من «امامه‏» دختر خواهرم را به ازدواج خویش در آورى چون او نسبت‏به فرزندان من همانند خودم مهربان است، و مردان نیز ناچارند همسرى از زنان داشته باشند.

و از جمله عرض کرد: وصیت دیگر من آن است که احدى از این مردم که به من ستم کرده و حق مرا گرفتند در تشییع جنازه من و دیگر مراسم آن حاضر نشوند زیرا اینان دشمن من و دشمن رسول خدا هستند، و مبادا بگذارى یکى از آنها و یا پیروان آنها بر جنازه‏ام نماز بگذارند...

مرا شب هنگام در آن وقتى که دیده‏ها همگى خواب رفته‏اند دفن کن (12) ؟

و در نقلى هم آمده که فاطمه (ع) وصایاى خود را در رقعه‏اى نوشته و زیر سرش نهاده بود و چون از دنیا رفت، على (ع) آن رقعه را بیرون آورد و جملات زیر را در آن مشاهده کرد:

«بسم الله الرحمن الرحیم، هذا ما اوصت‏به فاطمة بنت رسول الله، اوصت و هى تشهد ان لا اله الا الله، و ان محمدا عبده و رسوله، و ان الجنة حق و النار حق، و ان الساعة آتیة لا ریب فیها، و ان الله یبعث من فى القبور.

«یا على انا فاطمة بنت محمد زوجنى الله منک لاکون لک فى الدنیا و الآخرة، انت اولى بى من غیرى، حنطنى و غسلنى و کفنى باللیل، و صل على و ادفنى باللیل و لا تعلم احدا، و استودعک الله و اقرء على ولدى السلام الى یوم القیامة‏» (13) .

[به نام خداى بخشاینده و مهربان، این است آنچه دختر رسول خدا بدان وصیت مى‏کند، و این وصیت را در حالى مى‏کند که گواهى مى‏دهد معبودى جز خداى یکتا نیست، و گواهى مى‏دهد محمد بنده و رسول اوست، و گواهى مى‏دهد که بهشت‏حق است، و جهنم حق است، و قیامت‏خواهد آمد و هیچ گونه شکى در آن نیست، و گواهى مى‏دهد که خداى تعالى هر کس را که در گورهاست مبعوث و زنده خواهد کرد.

اى على منم فاطمه دختر محمد که خداى تعالى مرا به ازدواج تو در آورد تا در دنیا و آخرت از آن تو باشم، و تو در انجام کارهاى من سزاوارتر از دیگران هستى!

کار حنوط و غسل و کفن مرا در شب انجام ده، و بر من نماز بخوان و شبانه مرا دفن کن، و کسى را خبر نکن، تو را به خدا مى‏سپارم، و بر فرزندان خود تا روز قیامت‏سلام مى‏رسانم (14) ! ] در نقلى که از مجالس مفید و امالى شیخ رحمة الله علیهما آمده در حدیثى از امام حسین روایت‏شده چنین است که چون فاطمه دختر رسول خدا (ص) بیمار شد به على وصیت کرد که وضع حال او را پنهان دارد، و حتى از بیمارى او کسى را با خبر نکند، و على (ع) نیز این کار را کرد، و خودش شخصا پرستارى فاطمه (ع) را به عهده گرفت، و احیانا اسماء بنت عمیس نیز او را کمک مى‏داد، آن هم به طور پنهانى، و چون هنگام وفات و رحلت او شد به على (ع) وصیت کرد کارهاى پس از مرگ او را خود انجام دهد، و شبانه او را دفن کند و جاى قبر او را نیز پنهان و مخفى کند که اثرى از قبر او معلوم نباشد (15) .

و از کتاب دلایل طبرى از امام باقر (ع) نقل شده که فرمود: فاطمه وصیت کرد از مال خودش به زنان پیغمبر و زنان بنى‏هاشم، به هر کدام دوازده وقیه بدهند، و به «امامه‏» دختر ابى العاص (خواهر زاده فاطمه (ع) نیز همین مقدار بدهند.

و در حدیث دیگرى که از زید بن على (ع) روایت کرده فرمود: فاطمه (ع) مال خود را بر بنى‏هاشم و فرزندان عبد المطلب بخشید و على (ع) این کار را کرد و به دیگران نیز داد (16) .

و بر طبق روایت کشف الغمه از امام باقر (ع) فاطمه وصیت فرمود: حوائط هفت گانه در دست على (ع) باشد، و پس از او به حسن (ع) و پس از او به حسین (ع) برسد، و پس از درگذشت وى در دست‏بزرگترین فرزندان او قرار گیرد، و متن این وصیت‏نامه به خط امیر المؤمنین (ع) نوشته شده بود و مقداد بن اسود و زبیر بن عوام آن را گواهى کرده بودند.

نگارنده گوید: «حوائط‏» جمع حائط و به معناى باغ و یا بستانى است که اطراف آن را دیوار کشیده باشند، و بر طبق روایات «حوائط‏» فاطمه (ع) عبارت از هفت‏باغ بوده به نامهاى «مبیت، عواف، دلال، حسنى، برقه، صافیه، مشربه‏» که اینها غیر از فدک بوده و پیغمبر اکرم آنها را براى فاطمه (ع) وقف کرد، و بعدا نیز به صورت موقوفه فرزندان‏فاطمه (ع) در آمد، و برخى احتمال داده‏اند که این «حوائط هفتگانه‏» همان است که در برخى از روایات به نام «عوالى‏» ذکر شده، و اینها باغهایى بود که از «مخیریق‏» یهودى به رسول خدا (ص) رسیده بود، و مخیریق کسى است که در واقعه جنگ احد، مسلمان شد، و همان روز در میدان جنگ به شهادت رسید، و هنگامى که خواست‏به میدان برود فریاد زد: شاهد باشید که من مسلمان شده‏ام و اگر در این جنگ کشته شدم تمام دارایى من متعلق به رسول خداست.

و از تواریخ و روایات به دست نمى‏آید که آیا این باغهاى هفتگانه در اختیار فاطمه (ع) بوده، یا مانند فدک، آنها را نیز ابوبکر به غصب گرفته بود، اما بعید نیست اگر این روایت معتبر باشد چنین استنباط مى‏شود که باغهاى مزبور در دست آن حضرت بوده که تولیت آن را به على (ع) واگذار کرده و روى آن وصیت نموده است، اگر چه برخى گفته‏اند:

این باغهاى هفتگانه همان صدقاتى است که عمر در زمان خلافت‏خود به على (ع) واگذار کرد، و ابوبکر اینها را نیز مانند فدک از فاطمه اطهر گرفت.

بارى بازگردیم به دنباله وصیت: در برخى از نقلهاى غیر معتبر نیز آمده که فاطمه (س) از جمله وصیتهایى که به على (ع) کرد این بود:

«یا ابن عم انى اجد الموت الذى لابد و لا محیص عنه، و انا اعلم انک بعدى لا تصبر على قلة التزویج فان انت تزوجت امراة اجعل لها یوما و لیلة، و اجعل لاولادى یوما و لیلة، یا ابا الحسن و لا تصح فى وجوههما فیصبحان یتیمین غریبین منکسرین فانهما بالامس فقدا جدهما و الیوم یفقدان امهما، فالویل لامة تقتلهما و تبغضهما

ثم انشات تقول:

ابکنى ان بکیت‏یا خیر هاد و اسبل الدمع فهو یوم الفراق یا قرین البتول اوصیک با لنسل فقد اصبحا حلیف اشتیاق ابکنى و ابک للیتامى و لا تنس قتیل العدى بطف العراق فارقوا فاصبحوا یتامى حیارى فاخلفوا الله فهو یوم الفراق

و سخنان دیگرى که چون به نظر نگارنده چندان معتبر نیامد از ترجمه و نقل‏قسمتهاى دیگر خوددارى شد.

ضمنا در پاره‏اى از روایات آمده که فاطمه (ع) پیش از آنکه از دنیا برود غسل کرد و جامه نو خود را پوشید و به سلمى، همسر ابى رافع، فرمود: من غسل کرده‏ام کسى بدن مرا برهنه نکند (17) .

ولى براى توضیح باید بدانید که منظور از این روایات - چنانکه مرحوم مجلسى و دیگران گفته‏اند - نه آن است که مرا بدون غسل دفن کنید، زیرا مسئله غسل میت‏یکى از واجباتى است که باید در مورد هر میت مسلمانى انجام شود و استثنایى نخورده جز در مورد شهیدى که در میدان جنگ کشته شود آن هم با شرایط و خصوصیاتى که در کتابهاى فقهى ذکر شده است، و از آن سو بر طبق روایات مشهور و زیادى که هست مى‏دانیم که على (ع) به کمک اسماء بدن فاطمه را شبانه غسل داد.

بلکه منظور آن بوده که بدن من پاک است و نیازى به شستشو و بیرون آوردن جامه براى غسل نیست، و به همین خاطر نیز بود که بر طبق روایات دیگرى که بعدا ذکر خواهد شد، على (ع) بدن فاطمه را از زیر پیراهن غسل داد، و این وصیت همسرش را نیز - که ظاهرا انگیزه‏اى جز پوشش و حفاظت زیادتر بدن از اینکه در معرض دید قرار گیرد نداشت - انجام داد.

اگر چه برخى خواسته‏اند بگویند: ممکن است این وصیت روى علاقه شدیدى که فاطمه (ع) به شوهر عزیزش داشت صادر شده و جنبه عاطفى داشته با این توضیح که چون فاطمه تا زنده بود سعى کرد تا بازوى متورم و پهلوى ضرب دیده و بدن کبود و کتک خورده‏اش را على (ع) نبیند و تاثر شوهر بزرگوارش را زیادتر نکند، اما وقتى وصیت کرد که على (ع) بدن او را غسل دهد و اساسا نمى‏خواست دیگرى متصدى این کار شود، به این فکر افتاد که خواه ناخواه در وقت غسل چشم على (ع) به بازو و پهلو و بدن او خواهد افتاد و تاثر او را چند برابر خواهد کرد، از این رو این کار را کرد و این قسمت را نیز در وصیت‏خود ضمیمه نمود و بلکه احتمال داده‏اند اصرار به اینکه در شب او را غسل دهد نیز روى همین خاطر بود که گذشته از اینکه بدن او را نبیندصورت کبود و نیلى او را نیز مشاهده نکند...و داغى بر داغهاى دل على (ع) افزوده نشود.!

و به هر صورت یکى از دو جهت ذکر شده بالا مى‏تواند انگیزه و علت این وصیت‏باشد، نه آنکه مى‏خواست اصلا او را غسل ندهند و بدون غسل دفن کنند تا آن وقت این بحث پیش نیاید که اولا این چه دستورى بود؟ و ثانیا چرا على (ع) به این وصیت عمل نکرد و بدن فاطمه را غسل داد!

پى‏نوشت‏ها:

1. کشف الغمه، ج 2، ص 130، استیعاب، ج 2، ص 752.روایات زیادى که به همین نحو از طریق اهل سنت آمده و به تفصیل در احقاق الحق، ج 10، صص 470 به بعد نقل شده.

2. اسد الغابة، ج 5، ص 478.

3. قاموس الرجال، ج 10، ص 456.

4. بحارالانوار، ج 43، صص 181 و 204.

5. همان، صص 172، 183 و 188، کشف الغمه، ج 2، ص 127.

6. بحار الانوار، ج 43، صص 184 و 189، کشف الغمه، ج 2، صص 126 و 130.

7. احقاق الحق، ج 10، ص 474، بحار الانوار، ج 43، صص 189 و 213، ضمنا دوستان حضرت زهرا و بانوانى که ادعاى پیروى و شیعه‏گرى بانوى عظماى اسلام را دارند خوب روى این قسمت‏حدیث دقت کنند و شدت علاقه فاطمه را به حجاب و پوشش بدن زن حتى پس از مرگ ببینند و تا آنجا که مى‏توانند این هدف را در زندگى خود و دیگران تعقیب نموده و این برنامه را در خانه و خانواده‏ها پیاده کنند، تا روى دیدار و ملاقات شفیعه محشر را در آن روز وانفسا داشته و مشمول و شایسته شفاعت او گردند ان شاء الله!

8. کشف الغمه، ج 2، ص 130، استیعاب، ج 2، ص 752.

9. بحار الانوار، ج 43، ص 213.

10. و در برخى از روایات نیز این گونه است که فاطمه (ع) به على وصیت کرد که چنین نعش و تابوتى براى او ترتیب دهد و بدو گفت: فرشتگان صورت آن را براى من درست کردند، و ظاهرا از نظر تواریخ مسلم است که اولین تابوتى را که در اسلام بدین صورت درست کردند همان بود که براى فاطمه (ع) ترتیب دادند.

11. همان، ص 179.

12. بحار الانوار، ج 43، صص 192- 191.

13. همان، ص 214.

14. همان، ص 214.

15. همان، ص 211.

16. همان، ص 218.

17. همان، صص 172 و 183 و 187.


 نوشته شده توسط محمد امیر حمیدی فر در شنبه 87/2/28 و ساعت 8:4 عصر | نظرات دیگران()

گفت و گو با حاج مهدی سلحشور قسمت (2)

 

ـ اگر فقط یک عکس بخواهی توی اتاقت بزنی، عکس کیست؟

شهید جابری، خیلی دوستش دارم. بعضی از شهدا به خاطر جلوه‌ای که بیشتر توی زندگی انسان داشتند الان بیشتر برای آدم نقش بازی می‌کنند. وگرنه هیچ تفاوتی در آنها نیست. من با شهید جابری یک ارتباط روحی خاصی دارم. اندازه ظرفیت کوچک خودم. به خاطر اینکه هم بچه محله‌مان بود، هم من را جبهه برد، هم طلبه فاضلی بود، هم مداح خیلی خوبی بود، هم مسئول گروهان ما بود، هم در مدتی که جبهه بودم پای رکابش بودم، آخرین لحظاتی هم که شهید شد تنها کسی که کنارش بود، من بودم.

 

ـ می‌شود آن لحظه را برای ما به تصویر بکشید!

شهادتش برایش یقین شده بود. به خود من مکرر می‌گفت که این عملیات، عملیات آخر من است. لذا من خیلی ترس داشتم که نکند واقعاً این حرف او به واقعیت بپیوندد. خیلی دلهره داشتم. یکی ـ دو تا نکته کوچک دارد دربارة این شهید. چون خیلی به گردن من حق دارد، این نکات را با مقدمه‌ای عرض می‌کنم:

 

اولاً که یک جمعی بودند که این جمع واقعاً جمع بی‌نظیری بود، رفقاتشان و دوستی‌شان چیزی به غیر از خدا در آن موج نمی‌زد و اینها دیوانه همدیگر بودند. این که همدیگر را دوست داشتند، فقط به واسطه آن سجایای اخلاقی بود که داشتند. مثلاً وقتی شهید جابری از شهید حشمتی تعریف می‌کرد، می‌گفت علی‌اکبر این‌جوری نماز می‌خواند، علی‌اکبر این‌جوری شب‌زنده‌داری می‌کرد. از آسایشگاه که آمدیم بیرون که برویم سرپست، چون من بچه‌سال بودم، گفت وضو گرفتی؟ گفتم مگر وضو می‌خواهد؟ گفت سرپست رفتن تو مثل نماز خواندنت است. نباید بدون وضو باشی. این برجستگی‌ها بود که دیوانه همدیگر شده بودند. جمعی بودند که تک‌تکشان شهید شدند. یعنی ارتباط روحی این‌قدر زیاد بود که نمی‌توانستند به معنای واقعی فراق همدیگر را تحمل کنند. بعد از شهادت شهید حشمتی. یادم است که شهید جابری به معنای واقعی، مثل یک بچه گریه می‌کرد و می‌گفت بعد از علی‌اکبر، من زندگی را نمی‌خواهم. می‌گفت بدون علی‌اکبر نمی‌توانم نفس بکشم. کربلای پنج علی حشمتی شهید شد، دقیقاً شش ماه بعد خودش شهید شد. آن شش ماه چه گذشت بر شهید جابری، خدا می‌داند. در آن شش ماه، یک بار هم از او جدا نشدم، چون واقعاً من دیدم که زندگش‌اش در آن شش ماه با قبل چه تغییراتی کرد.

عجیب است که وقتی مجروح شد و او را بردند عقب، در بیمارستان امام خمینی(ره) تبریز شهید شد. یکی از آخرین جملاتی که در آنجا و قبل از شهادتش گفته بود این بود که: بچه‌ها بیایید رفاقت‌هایمان را بر یک مبنایی بگذاریم که قیامت هم امتداد داشته باشد. در قیامت هم به درد همدیگر بخوریم. فقط برای این دنیا نباشد. خدا را شکر می‌کنم که رفقایی به من داد که قیامت هم به دردم می‌خورند. چه رفاقت‌هایی! هر وقت صحبتش می‌شد گریه می‌کرد و می‌گفت مثلاً محمد شفیعی من را کشید عقب. من مجروح شدم، نتوانستم محمد شفیعی را بکشم عقب. قیامت چه‌جوری به محمد نگاه کنم؟

احساس می‌کنم از شهدایی بود که خیلی‌خیلی خدا امتحانش کرد تا او را برد. یادم است در کربلای هشت نشسته بودیم در این کانال‌هایی که تازه آزاد شده بود که خبر شهادت یکی از بچه‌ها را آوردند که رفیق مشترک من و شهید جابری بود. شهید رضا کچویی. وقتی شب عملیات داشت می‌رفت آن جلو، به من گفت صبح من قطعاً شهید می‌شوم. عطری داشتم. گفت رسیدی بالای سرم در کانال، حتماً از این عطر به سر و صورت من بزن.

صبح آمدم در کانال، از کنارش داشتم رد می‌شدم، دیدم یک شلوار پلنگی پوشیده، نقش و نگار خاصی داشت، تک بود، دیدم در کانال افتاده. شناختمش، کشیدمش در سنگر و عطر را درآوردم و سر و صورتش را عطر زدم و بعد یک عکس امام در جیبش بود که آن عکس را من هنوز دارم. آمدم در سنگر و دیدم که خبر شهادت شهید کچویی به شهید جابری زودتر از من رسیده. نشستیم. در سنگر، چند تا از بچه‌هایی که بعداً شهید شدند هم نشسته بودند. شهید شکاری بود که برادر سه شهید بود، شهید جابری، خیلی منقلب بود. به علی شکاری می‌گفت: علی جون ما عشق‌مون به خدا یه طرفه است، ما هر چی داریم ناله می‌زنیم، هر چی داریم راز و نیاز می‌کنیم، کسی ما رو تحویل نمی‌گیره. دو سه بار مجروح شده بود، جراحت‌های خیلی شدید. در فکه، عاشورای سه، یک گلوله آرپیجی خورده بود کنارش، دل و روده‌اش ریخته بود بیرون، در آن وضعیت بحرانی عاشورای سه که لشکر ده هم خیلی تلفات داد. شهید شفعیی رسیده بود کنارش، دل و روده‌اش را جمع کرده بود و ریخته بود توی شکمش و با چفیه بسته بود. عراقی‌ها غالب شده بودند و بچه‌ها عقب‌نشینی کرده بودند. علی (خدا بیامرز) مانده بود پیش عراقی‌ها. تا پس‌فردایش بچه‌ها کار کردند و عراقی‌ها را زدند عقب. این جنازه را بردند به عقب و در سردخانه اهواز فهمیدند زنده است. دو روز در وضعیت فکه زنده مانده بود. در عملیات نصر 4، در آن شش ماه بعد از کربلای 5، واقعاً به‌هم ریخته بود. یعنی واقعاً آن علی که ما می‌شناختیم، دیگر نبود. یک روز دیدم خیلی منقلب است در اردوگاه. ما سردشت بودیم. گفتم: چرا منقلبی؟ گفت: آیه قرآن را شنیدی که الان داشت رادیو می‌خواند؟ بلندگو داشت پخش می‌کرد. گفتم: نه. رفت قرآن آورد و شروع کرد به خواندن: أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ تَدْخُلُوا الْجَنَّهَ وَلَمَّا یَأْتِکُمْ مَثَلُ الَّذِینَ خَلَوْا مِنْ قَبْلِکُمْ مَسَّتْهُمْ الْبَأْسَاءُ وَالضَّرَّاءُ وَزُلْزِلُوا حَتَّى یَقُولَ الرَّسُولُ وَالَّذِینَ آمَنُوا مَعَهُ مَتَى نَصْرُ اللَّهِ أَلا إِنَّ نَصْرَ اللَّهِ قَرِیبٌ. این آیه را مرتب می‌گفت. مثل روضه و گریه می‌کرد. مثل روضه گودال قتلگاه، می‌نشست این آیه را می‌خواند. تقریباً دو هفته قبل از شهادتش بود. مکرر این آیه را من می‌شنیدم که می‌خواند و گریه می‌کرد. شما فکر کرده‌اید که آیا ما هیمن‌جوری شما را وارد بهشت می‌کنیم؟ آیا یاد ندارید چه امتحاناتی از گذشتگان کردیم؟ چه سختی‌هایی بر پیامبر و یارانش وارد شد؟ تا جایی که خود پیامبر فرمود: «متی نصر الله»، که ندا رسید: «الان انّ نصرالله قریب»، نصر و یاری خدا نزدیک است. انگار اصلاً این آیه او را زیرورو کرد. کسی که دیگر داشت می‌ترکید، می‌گفت بیست سال دیگر جنگ طول بکشد، من می‌آیم. اما آن شب می‌گفت من این عملیات آخرم است و شهید می‌شوم.

 

ـ از کجا فهمیده بود که باب شهادت به رویش باز شده است؟

یک نکته ظریف دیگر هم داشت و آن اینکه: کسی که چندبار این‌طور مجروح شده بود، طلبه فاضلی بود، مداح خیلی خوبی بود. بعضی از بچه‌ها بودند که همه انتظار شهادتش را می‌کشیدند. یعنی می‌گفتند یقیناً فلانی رفتنی است. یادم است بچه‌ها وقتی به‌هم می‌رسیدند، می‌گفتند علی هنوز زنده است؟ یعنی از شهید جابری چه خبر؟ کربلای هشت یک شب در خط مانده بود. می‌گفت کربلای هشت فهمیدم که هر وقت بخواهم بروم می‌توانم بروم، دست خودم است. این دفعه می‌خواهم بروم و می‌روم. گفت: اگر من نرفتم تو به همه چیز من شک کن. خیلی محکم می‌گفت در این عملیات من می‌روم. نصر 4، وقتی داشتیم می‌رفتیم بالا، ما تویوتای آخر بودیم، ایستاده بودیم پشت کابین تویوتا. دستش را گذاشت روی دستم و گفت: مهدی یک وصیت کنم می‌توانی انجام بدهی؟ گفتم: بگو، اگر بتوانم انجام می‌دهم، هر چه باشد. گفت: وقتی شهید شدم، این سربند من را اصلاً نگذار کسی باز کند. یک سربندی داشت که یک شهیدی نوشته بود و به یک شهید دیگری رسیده بود، و اوهم از سر دیگری باز کرده بود. همه منتظر بودند که علی بیفتد تا این سربند را از سرش باز کنند. نوشته بود «انا زائر الحسین». گفت من وقتی افتادم (نگفت حالا اگر رفتنی شدیم و اگر و اما هم نگفت) این سربند من را نگذار کسی باز کند. بعد که رفتیم بالا، در اوج درگیری بود و من و شهید جابری طرف تپه بودیم که دور نزنند. جایی نشسته بود. درگیری خیلی نزدیکی بود. شاید فاصله ما و دشمن پانزده ـ بیست متری بیشتر نبود. درگیری شدیدی بود. ما لحظاتی رسیدیم که اگر نمی‌رسیدیم گردان حضرت علی اکبر(ع) تا چند دقیقه بعد شاید تپه را از دست می‌داد. چند تا از بچه‌هایشان بیشتر نمانده بود و با چنگ و دندان تپه را نگه‌داشتند. وقتی به تپه‌های دوقلو رسیدیم بچه‌ها مواضع را خیلی محکم کردند و درگیری شدید شد. آن سنگری که سمت راست جای مهمی هم بود، دو تا بچه‌هایشان آنجا را پوشش داده بودند که از آنجا دور نخورند، ما رسیدیم یکی‌شان شهید شد. همان دو تا، یکی دیگرشان هم جنازه‌اش آنجا افتاده بود. شهید جابری سمت راست سنگر نشسته بود. آن بنده خدایی که زنده مانده بود گفت: دو تا از بچه‌های ما را اینجا زدند. اینجا ننشینید. شاید هفت ـ هشت دقیقه نگذشت که خودش را هم زدند. یعنی سومی‌شان هم در آن سنگر تیر خورد. شهید جابری نشست آنجا. شب پرستاره‌ای بود. سرش را بلند کرده بود سمت آسمان. من ندیدم که یک تیر بزند. همین‌جور سرش را بلند کرده بود به آسمان و اشک می‌ریخت و این آیه را می‌خواند که: «أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ تَدْخُلُوا الْجَنَّةَ...» می‌خواند و اشک می‌ریخت. ایامی بود که تازه اخوی ما فیلم «پرواز در شب» را بازی کرده بود. گفت، مهدی برو آرپی‌جی را بردار. می‌خواهم یک آرپی‌جی بزنی وسط آن دوشکایی که دارد می‌زند. ببینم یاد مهدی نریمان را می‌توانی زنده کنی؟! رفتم و از پشت تپه دور زدم و آرپی‌جی گیر آوردم و چند تا موشک گیر آوردم و بردم کنارش. آمدم دیدم دوباره نشسته و دارد این آیه را می‌خواند و گریه می‌کند. به او گفتم که علی جان این کنار خیلی دارند می‌زنند. تیربار دشمن گرفته بود سمت ما و داشت می‌خورد به کنار سنگر، اما خدا را گواه می‌گیرم که احساس می‌کنم کاملا آزاد شده بود. نه حرف من را می‌شنید، نه متوجه دور و برش بود که چه اتفاقی دارد می‌افتد. بعد من آرپی‌جی را که زدم، آنها هم طرف ما می‌زدند، یک رگبار گرفت به طرف ما. احساس کردم خیلی از تیرها وسط ما خورد. دیدم به پشت افتاد زمین. حالت خیلی عجیبی داشت. شب‌ها که ستاره زیاد بود عادت داشت می‌خوابید و به ستاره‌ها نگاه می‌کرد. فکر کردم طبق آن عادتش خوابیده و به ستاره‌ها نگاه می‌کند! هیچ روضه‌ای اندازه روضه در بستر خواندن حضرت زهرا(س) و مردّد بودن حضرت اسماء که نمی‌داند حضرت را صدا بکند یا نه، با دل من بازی نمی‌کند. احساس می‌کنم اندازه ظرف کوچک خودم این روضه را درک کردم که می‌گوید من جرأت نمی‌کنم حضرت زهرا(س) را صدا بزنم. شاید دو ـ سه دقیقه می‌خواستم صدایش بزنم، جرأت نمی‌کردم. می‌گفتم اگر صدا بزنم و جواب ندهد، من چه کار کنم؟ چون آن موقع زندگی ما گره خورده بود به علی. دیگر بعد از دو ـ سه دقیقه دل به دریا زدم و صدایش زدم. خیلی هم عاشق حضرت علی اصغر(ع) بود. دیدم تیر خورده به گلویش. خیلی منقلب شدم و روی سینه‌اش افتادم و گریه کردم. به سختی گفت: جانِ همان حضرت زهرا(س) که دوست داری، اینجا ننشین. الان می‌زنند تو را. خیلی هوای مرا داشت. دیدم خیلی عذاب می‌کشد و با این وضعیت دارد اصرار می‌کند. گفتم جان همان حضرت زهرا(س) اگر من را شفاعت می‌کنی، من بروم. اگر شفاعت نمی‌کنی که نمی‌روم. گفت قول می‌دهم که شفاعت کنم. بلند شو. تو رو خدا اینجا ننشین. الان می‌زننت. بلند شدم و آمدم. بردنش عقب و دو ـ سه روز هم در بیمارستان امام خمینی تبریز بستری بود و آنجا شهید شد.

 


 نوشته شده توسط محمد امیر حمیدی فر در پنج شنبه 87/2/26 و ساعت 8:0 صبح | نظرات دیگران()

"هفت سین قرآن مجید"


1- سلامٌ قولاً مِن رَبِّ رحیم.( یس/58)

" از جانب پروردگار [ی] مهربان [ به آنان] سلام گفته می شود."

این ندای روح افزا و نشاط بخش و مملو از مهر و محبت خدا ، چنان روح انسان را در خود غرق می کند و به او لذت ، شادی و معنویت می بخشد ، که با هیچ نعمتی برابر نیست ، آری شنیدن ندای محبوب ، ندایی آمیخته با محبت و آکنده از لطف ، سرتا پای بهشتیان را غرق سرور می کند ، که یک لحظه ی آن بر تمام دنیا و آنچه در آن است برتری دارد.

از پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله روایت شده : " در همان حال که بهشتیان غرق در نعمتهای بهشتی هستند نوری بر بالای سرایشان آشکار می شود ؛ نور لطف خداوند که بر آنها پرتو افکنده است.

پس ندایی بر می خیزد که "سلام بر شما ای بهشتیان" ، نظر لطف خداوند چنان بهشتیان را مجذوب می کند که از همه چیز جز او غافل می شوند ، و همه نعمتهای بهشتی را در آن حال به دست فراموشی می سپارند.


2- سلامٌ علی نوح ٍ فی العالمین . ( صافات /79)

" درود بر نوح در میان جهانیان."

چه افتخاری از این برتر و بالاتر که خداوند بر حضرت نوح علیه السلام ، سلام می فرستد ، سلامی که در میان جهان و جهانیان باقی می ماند و تا دامنه قیامت گسترده می شود ، سلام خدا توأم با ثناء جمیل و ذکر خیر بندگانش در قرآن کریم ؛ کمتر سلامی به این گستردگی و وسعت درباره کسی دیده می شود ، به خصوص اینکه لفظ " العالمین" معنی وسیعی دارد که نه تنها همه انسانها ، بلکه عوالم فرشتگان و ملکوتیان را نیز در برمی گیرد.


3- سلامٌ علی اِبراهیم . ( صافات/109)

" درود بر ابراهیم."

در آیات پیش از این آیه ، به چگونگی بشارت دادن فرزندی بردبار و پراستقامت بر حضرت ابراهیم ، و جریان دستور ذبح اسماعیل -  فرزند ایشان - و تسلیم بودن هر دوی آنها بر این امر به میان آمده است ک پس از یاد آوری این قضایا ، خداوند می فرماید: سلام بر ابراهیم [ آن بنده مخلص و پاک باد.]


4- سلامُ عـَلی موُسی و هارون . (صافات/120)

" درود بر موسی و هارون."

درآیات پیش از این آیه ، خداوند ضمن آیاتی ، جریانات حضرت موسی و هارون را نقل می فرماید:

- ما این دو برادر و قوم آنها را از اندوه بزرگ رهایی بخشیدیم . ( صافات/115)

- ما آنها را یاری کردیم تا آنها بر دشمنان نیرومند خود پیروز شدند . ( صافات/116)

- ما به آن دو ، کتاب آشکار دادیم . ( صافات/117)

- ما آن دو را به راه راست هدایت نمودیم . ( صافات/118)

- ما ذکر و یاد خیر آنها را در اقوام بعد باقی وبرقرار ساختیم . ( صافات /119)

و بعد از یادآوری موارد فوق خداوند برآن دو سلام می رساند.

سلامی از ناحیه پرودگار بزرگ و مهربان.

سلامی که رمز سلامت در دین و ایمان در اعتقاد و مکتب، و در خط و مذهب است.

سلامی که بیانگر نجات و امنیت از مجازات و عذاب این جهان و آن جهان است.


5- سلامُ علی آلِ یاسین . ( صافات/130)

" درود بر پیروان الیاس"

خداوند می فرماید: ما نام نیک الیاس را در میان امتهای بعد جاودان کردیم.( صافات /129)

امتهای دیگر ، زحمات این انبیاء بزرگ ( الیاس وسلاله ی او ) را که در پاسداری خط توحید، و آبیاری بذر ایمان منتهای تلاش و کوشش را به عمل آوردند ، هرگز فراموش نخواهند کرد ، و تا دنیا برقرار است یاد و مکتب این بزرگ مردان فداکار زنده و جاویدان است.

تعبیر به " ال یاسین" به حای" الیاس" یا به خاطر این است که ال یاسین لغتی در واژه " الیاس" بوده و هر دو به یک معنی است ، و یا اشاره به الیاس و پیروان او است که به صورت جمعی آمده است.


6- سلامٌ عـَلیکُم طِبتُم فادخـُلوُها خالدین . ( زمر/73)

" ... سلام برشما ، خوش آمدید ، در آن درآیید [ و] جاودانه [ بمانید]

در این آیه ، خداوند می فرماید که بهشتیان وقتی به بهشت می رسند ، در حالی که درهای آن گشوده شده است ، در این هنگام نگهبانان بهشت ، آن ملائک رحمت به آنها می گویند : سلام بر شما ، گوارا باد این نعمتها بر شما ، داخل بهشت شوید و جاودانه بمانید.


7- سلامُ هیَ حتّی مَطلَعِ الفـَجر. ( قدر/5)

" [ آن شب] تا دم صبح ، صلح و سلام است . "

این آیه ، در توصیف شب قدر است . آن شبی است که قرآن درآن نازل شده و عبادت و احیاء آن معادل هزار ماه است ، خیرات و برکات الهی در آن شب نازل می شود و رحمت خاص الهی شامل بندگان می گردد و فرشتگان و روح در آن شب نازل می گردند.


 نوشته شده توسط محمد امیر حمیدی فر در چهارشنبه 86/12/29 و ساعت 10:25 عصر | نظرات دیگران()

محراب خون

من نمی خواهم نمی خواهم که در بستر بمیرم
یاریم کن ای خدا تا در دل سنگر بمیرم
دوست دارم نام رهبر را به خون خود نویسم
دیده ام باشد با نام نامی رهبر بمیرم
خط من خط حسین، رهبرم باشد خمینی
کاش می شد عاقبت در بارش خنجر بمیرم
دوست دارم تشنه لب باشم به هنگام شهادت
جرعه ای نوشم ز دست ساقی کوثر بمیرم
دوست دارم از گل رخسار مهدی گل بچینم
با شبم بر رخ آن آخرین اختر بمیرم
دوست دارم که در میدان نماز آخرینم
خوانده در محراب خون با دیدگان تر بمیرم


شاعر : شهید محمود فرهادی


 نوشته شده توسط محمد امیر حمیدی فر در پنج شنبه 86/12/23 و ساعت 9:43 عصر | نظرات دیگران()

هفتاد و دو عاشق خدایی( اینم برای b72 قدیمی مون - یکی از دوستانم هست)

 

تاریخ دوباره کرد تکرار
هنگامه کربلای دیگر
هفتاد و دو عاشق خدایی
شد کشته به نینوای دیگر
در سوک حسینیان عاشق
گل خیمه به وادی عدم زد
بر طارم بیکران هستی
منظومه ما درفش غم زد
بر بام بلند روشنایی
خورشید برهنه سر برآمد
بر لشکریان شب خروشید
خون از نفس سحر برآمد
در دوزخ ننگ بار نیرنگ
سوزان همه ملحدان بدکار
رفتند بهشتیان مظلوم
با شوق و شعف به دیدن یار
رفتند و به دشت تیره شب
تخم گل آفتاب کشتند
معنای چگونه زیستن را
با جوهر خون خود نوشتند


 نوشته شده توسط محمد امیر حمیدی فر در دوشنبه 86/12/20 و ساعت 10:24 عصر | نظرات دیگران()
<      1   2   3   4   5   >>   >
 لیست کل یادداشت های این وبلاگ
معرفی وبلاگ طلبه عصر انقلاب اسلامی
آماده شویم برای عَرِفتُ ...!؟
مادر مهربانی ....
محرم...
سلام بر محرم...
کجایید ای شهیدان خدایی-...
[عناوین آرشیوشده]

بالا

**طراح قالب: بسیجی 57**

بالا